مادرم طلاق گرفت، به گفتهی خودش خیلی دیر، اما بالاخره توانست تصمیماش را عملی کند و از این بابت خوشحال بود، مادرم بارها میگفت:"من از همون روز اولم از این مرتیکه، بابات، خوشم نمیاومد فقط از سر نفهمی، بچگی و بیسوادی خانوادهم، زنش شدم.. آخه یه دختربچهی ۱۴ساله چه میفهمه از ازدواج؟ اون در حد و اندازهی من نبود و نیست!" زودتر از اینها جدا میشد اما تاکید داشت که فقط و فقط بهعشق من مانده بود تا من بزرگ شوم و بعد طلاق بگیرد... از طرفی پدر، میل به جدایی نداشت. حق و حقوق و تمام مهریهاش را بخشید تا حضانت مرا داشته باشد، میگفت:"چیزی بهدست نمیآید مگر آنکه چیزی دیگر قربانی آن شود!" البته دنبال دردسر نبود اگر آنها را هم نمیبخشید پدرم هم یک لحظه مرا بدون مادرم نگه نمیداشت چون حسی به من انگار نداشت و من هم تمایلی به ماندن پیش او نداشتم. اما کار را یکسره کرد و با جهازش و پولِ پیش کوچ کردیم به آن طرف شهر... تا زندگی جدیدی را با هم آغاز کنیم. هیجانی عجیب داشتم و شادی وصفناپذیری... بیشتر از او من خوشحال بودم.
یک طلاق توافقی پس از سالها اختلاف نظر! و این تنها چیزی بود که در نهایت باهم بر سر آن به توافق رسیدند!
پدرم هیچوقت خانه نبود، بجز آخر شب که برمیگشت و من خواب بودم، فقط گاهی با صدای باز کردن یک قوطی ودکا بیدار میشدم و پس از آن، صدای نفسنفس زدنی ترسناک، روحم را از بالا تا پایین میخراشید و تا صبح از یک ترس ناشناخته و سیاه زیر پتو پنهان میشدم تصور دقیقی از کاری که میکرد نداشتم، تا آنکه بار دیگری که از صدای بازکردن قوطی ودکاش بیدار شدم از اتاقم پریدم و در کُنجی خزیدم، سایهاش را دیدم با آن هیکل درشت و بیریختاش به آغوش مادرم پرید و مادرم هم شبیه یک انسان مُرده، ساکت و ساکت... زیر هیکل سیاه او محو شد.
حس میکردم دارد مادرم را اذیت میکند و او از ترس، جرئت انجام هیچ کاری را ندارد، حتی فریاد! و باز صدای نفسنفسزدنهای ترسناک چنان روحم را از بالا تا پایین میخراشید که گویی از دیگر چیزی از من باقی نمانده، به خود لرزیدم، خواستم پاورچین پاورچین بروم از آشپزخانه چاقویی بردارم تا به او حملهور شوم اما حتی قدرت یک قدم برداشتن را هم نداشتم وحشت و خوف عمیقی سراسر وجودم را بیحس و بیاختیار کرده بود، دستانم به گوشهی دیوار گلاویز شده بود و دیوار سعی میکرد مرا سرپا نگه دارد تا نظارهگر یک ترس سیاه باشم. به اتاق برگشتم و تا صبح گریه کردم. فکر میکردم که الان به مادرم تجاوز میکند نه جرئت دفاع داشتم نه جرئت اعتراض، خیلی طول کشید تا قدری فهمم بیشتر شد که کارش مستی و همخوابی شبانهاش بود که از لذتش لحظهای از نفس نمیافتاد....!
صبحِ آن شب، سرم آنقدر به زیر بود که احساس میکردم گردنم به مویی بند شده، با خیالی نفرتبرانگیز به پدر و نگاهی ترحمآمیز و تاسفبار به مادر تلاش میکردم که اتفاق دیشب و شبهای قبل را به روی خودم نیاورم اما نمیشد، بارها و بارها خود را در خیالم تجسم میکردم که با تمام خشونت و نفرتم ذرهذرهی بدن پدرم را با چاقو از هم میدرَم.. اما خوب میدانستم ناتوانتر از آنم که از پس این غولتشن برآیم. راهی جز سکوت و کز کردن نمییافتم. حتی این واقعه را از خجالتم به مادرم نتوانستم بگویم. گاهی میاندیشیدم :"چطور مادرم از حادثهی دیشب جان سالم بهدر برده و الان سُر و مُر و گنده کنارم نشسته!"
آن مرد، صبح زود بیدار میشد و بعد پی کارش میرفت و تا دیروقت بیرون کار میکرد وقتی میرفت انگار تمام پنجرهها گشوده شده و حتی دیوارهای خانه از بین رفته، آنقدر هوای تازه از نبودش حس میشد که از بودنش داشتیم خفه میشدیم. آنقدری که من از پدرم متنفر بودم از هیچکس منزجر نبودم چون او را هیچ جا حس نکردم جز در سیاهی وهمبرانگیز شبهایی که تمام بدنم از ترس، سست و بیحرکت میشد، او فقط شبخوابی با مادرم را بلد بود.
بهظاهر و اسماً پدرم بود؛ مردی که همه میگفتند خیلی شوخطلب و با مرام است، در بیرون و میان مردم، همیشه به نیکی ازش یاد میشد همین هم کار ما را با او سخت میکرد. چون ایراد فاحشی نداشت که جدایی ازش به آسانی ممکن شود. درد دلهای من و مادرم هم با تصویر خوبی که از او در میان همه بود افاقه نمیکرد او بهواسطهی رفاقتها و کمکها و مردانگیهای بیچشمداشت و خندههای از تهدلش همیشه محبوب و مورد پسند دوست و آشنا بود اما در خانه، یک برج زهرمار تمام عیار بود. مادرم از همسریاش چیزی نفهمید و من از پدریاش! یک غریبهی بهتمام معنا که به خانهی ما آمد و رفت میکرد. نمیدانستم اگر مادرم نبود این فضای سنگین خانه را چطور میشد تحمل کرد! حتی از تنها بودن اندک زمانی پیش آن مرد غریبه میترسیدم. مردی که ظاهراً پدرم بود.
قبل از جدایی و پس از جدایی هم تمام عمرم را با مادرم گذارنده بودم، گشت و گذاری، درد و بیماری، پول و نداری و هر چیزی که لازم بود تا در آسیاب تجربههایم انبار کنم را در کنار مادرم با پوست و استخوان حس میکردم... هرچقدر از پدرم بیشتر متنفر میشدم بیشتر عاشق مادرم میشدم گاهی با خودم میگفتم:"واقعا من بچهی اونم!؟ پس چرا هیچ حسی بهش ندارم!؟.."
مادرم یک دوست، یک همدم و یک معلم همیشگی بود، از اینکه زن پدرم شده بود سرزنشش میکردم، زن زیبایی بود مطمئن بودم همسر هر کسی میشد خوشبختترین بود ولی برای آن مردی که اسمش پدر بود کاملاً حیف بود، که داشت توسط او میل میشد! چهرهاش آنقدر شیرین و زیبا بود که هر وقت دم مدرسه میآمد دنبالم، با همهی افتخارم، بلند میگفتم:"بچهها مامانم اومده..." و همهی آنها از زیبایی مادرم انگشت بهدهان ناظر همآغوشی ما میشدند و میگفتند:"مهسا، چقدر مادرت خوشگل و خوش تیپه! خیلیم مهربونه خوش بحالت!"
مادرم که طلاق گرفت، گویی منم طلاق گرفتم بیشتر از او احساس آرامشی و رهایی میکردم، اگرچه پدر هیچ کنترل و نظارتی روی ما نداشت و محدودیت خاصی هم ایجاد نمیکرد اما وقتی که تنها شدیم، شیکتر میگشتیم، آزادتر بودیم و البته دوصد چندان خوشحالتر. مادرم بههمان اندازه که معصوم و زیبا بود مظلوم بود هم میخواستم شبیه او باشم هم نه... همیشه میگفتم:"مامان من شک دارم بچهی بابا باشم...چون هیچیم شبیه اون نیس" او میخندید و نیشکونم میگرفت و میگفت:"شیطون .... تو تمام عشق و آرزوی منی عزیز دلم، متاسفانه بچهی اونم هستی!" سرم را میگذاشت روی پایش و با امواج موهایم قصههای هزار و یک شب تعریف می کرد و در آخر میگفت:"دختر قشنگم تا موقعی که کامل بزرگ نشدی و همهی دنیای پیرامونت رو تجربه نکردی و به شناخت خودت نرسیدی تصمیم به ازدواج نگیر، خودم تا آخر کنارتم..." خوب میشد فهمید تکرار تمام بیمهریهایی که کشیده بود را نمیخواست در من ببیند. دقیقاً بدبختی و ناتوانی آدمها از همین جا شروع میشود که بجای لمس تکرار خوشی برای خویش، آنرا در دیگری جستجو میکنند و بستر آنرا برای فرزندان و نوادگان خود فراهم میکنند.
با بُغضی همیشگی میگفتم:"منم هرگز ازت جدا نمیشم هرگز.. میخوام تا آخر عمر با هم باشیم..."
لبخند تلخی میزد و میگفت:"اینجوری نمیشه آخه...! بههر حال تو هم باید یه روزی ازدواج کنی و با اونی که دوست داری زندگیت رو بگذرونی..."
اما من فقط مادرم را دوست داشتم و فقط میخواستم با او زندگیام را تا آخر عمر ادامه بدهم.
همیشه بوی خوب میداد، یک زن نمونهی به تمام معنا بود و به اندازهی صدتا پسر روی مادرم غیرت داشتم، هر زمانی که خرید میرفتیم یا اقوام به موبایلش زنگ میزدند دلم فرو میریخت احساس میکردم آدمها میخواهند او را از من جدا کنند میخواهند او را فریب بدهند و از من بگیرند... آخ چه ترس و نگرانی پیوستهای..!
انگار که مادرم بچهی من بود! چیزی اکنون آزردهخاطرم میکرد رفتن او بود! فکر اینکه مجدد ازدواج کند بزرگترین ترس زندگیام شد، آخر بدون او من هیچچیزی نیستم. میدانستم اوج خودخواهی است اما او را فقط برای خودم میخواستم، او روزها در یک مزون معروف، خیاطی میکرد. کل دورهی راهنماییام صبحی بودم و ظهر با هم به منزل برمیگشتیم در یک ساعت با همکاری هم خوشمزهترین غذا را برای هم درست میکردیم... ایام تعطیل گاهی با تورهای داخلی هرجایی که دلمان میخواست میرفتیم، یک رفیق ناب بود و کمیاب...یک شرایط دوستداشتنی، یک رهایی بیانتها، یک دوستی بیادعا.
زندگی همیشه آنگونه نیست که میخواهیم، چون بسیاری اوقات آنچه که میخواهیم در گرو آنچه هست که نمیخواهیم! بههمان اندازه که من عقدهی داشتن یک پدر خوب و دوستداشتنی را داشتم او هم عقدهی یک همسر عاشقپیشه را داشت چیزی که هر دو نداشتیم و این واقعیت تلخی بود که آنرا لابلای تمامی خوشیها و نقابهای ظاهری پنهان کرده بودیم.
زیبایی و جوانی مادرم طمع بسیاری را برمیانگیخت... او از سن کم ازدواج کرده بود و حتی پس از چندین سال ازدواج و سپس طلاق، تازه به سن دخترانی میرسید که در پارک دوچرخهسواری میکنند و جیغ بنفش میکشند. اگر واقعیت را بپذیریم او تازه به سن ازدواج رسیده بود.
هر کسی پا پیش مینهاد و طمع این آهوی زیبای دشت را میکرد اولین کسی بودم که خطکشی دستم میگرفتم تا آنها را اندازه بزنم تا مادرم را از انتخاب کردن و انتخاب شدن دور کنم. هیچکسی در حد و اندازهی او نبود، اینرا همیشه تکرار میکردم شده بود ملکهی زبان من و ذهن مادرم! صد البته که بود اما من نمیخواستم چنین برداشتی حاصل شود... و هرگز اجازه نمیدادم مادرم مستقیماً نظرش را در خصوص مردی بهزبان بیاورد. طفلک میخواست بهگونهای وضعیت را سر و سامان دهد که نمیشد. شاید نبود یک مرد در خانه یعنی نبود امنیت و این چیز آزاردهندهی بود که قابل چشمپوشی نبود. اما بهخاطر من سعی میکرد دم نزند تا نکند سایهی ناپدری روزی آسیب بدتری به من وارد کند شکی نبود که زندگی و آینده او داشت فدای من شد.
خوب میدانستم محکمترین حصاری هستم که دورش پیچیده شده، این حصار عشق بیحد و حصر بود. گرچه او موقعیتهای مناسبی نصیباش میشد و در برخی اوقات شب و روز سر آن بحث می کردم اما وجود من و البته وجود محکم و سهپیچ من، امکان چفتشدن هیچ کسی را به او نمیداد... هرچند سدی بر راه او بودم ولی من از آبی که پشت این سد جمع شده بود لذت میبردم.
در عینحال که او نقطهی بزرگ توجه من بود از درونش غافل بودم از طوفانهای جوانی درون او از ترسهای ناشناخته و از آیندهی مبهماش... من به او توجه میکردم ولی این توجه بخاطر او نبود بلکه بخاطر خودم بود... او هم خواسته یا ناخواسته پا روی دلش میگذاشت تا سبب رنجش خاطر من نشود؛ حساسیتم را کاملاً درک میکرد نمیدانم شاید اگر این شرایط را می دید از جداییاش منصرف میشد!یا آنکه سعی نمیکرد من بهاش حکومت کنم همیشه والدینی که بیشتر به بچههایشان میدان میدهند معرکه را میبازند! نوجوانیاش را همسرش ازش گرفته بود و جوانیاش هم داشت توسط من از بین میرفت.
فرصتهای ناب در حال از دست رفتن بود، رنج تنهایی و ترس از آیندهی مبهم چهرهی مادر را خدشهدار میکرد و طراوات جوانی را از او بیشتر میزدود.
سالهای خوبی را با هم سر کردیم، من در عقدههایم، عشق را جستجو میکردم تا شبیه مادرم دچار عمر از دست رفتهی بیحاصل و بیلذت نشوم... عاقبت در اواخر دورهی دبیرستان پس از چند سال همراهی با مادرم بجای آغوش او، خود را همآغوش پسر جوانی یافتم، کسی که هم جذابیت عشق پدرانه را در خود داشت، هم عشق مردانه و هم جذابیت غریزههایی که در بلوغهای سررسیدن میوههای نارس، میل به افتادن دارند... آغوش او آشیان دلواپسیهای من بود، سروقت عاشقی را در احساس متبلور او تجربه کردم و زود تن دادم به دریای بیکران عشق و محبت و خیلی زود مادرم شد اولویت دوم و سوم من...
کانون توجه من، بر آن پسر جوان متمرکز شده بود، دیگر آتش عدسی ذرهبین گرفتهشده جلوی آفتابِ توجهام، موهای مادرم را نمیسوزاند... تماماً در دنیای دیگری غرق بودم و از او غافل و غافلتر...
بیشتر لحظههای خوش جوانیام در اوج غرورها و غریزههایی که چون جزیرههای ناشناخته باید کشف میکردم با آن پسر جوان سپری میشد و اغلب سوار بر قایقهای چوبی دل به دریا میسپردیم تا ببینم آیا پشت دریاها شهری است!؟ هر بار با طوفانهای هولناک و درعینحال هیجانانگیز قارهای را کشف میکردیم و صبحهنگام خیس از امواج خروشان، دل به آفتاب گرمی که نورش قرین قایق میشد میسپردیم، آه! چه عاشقانههای بیحد و حصری، چه لذتهای شیرین و بیهمتایی... از سویی دیگر، نقش همراهی مادرم در عاشقانههای مادر و فرزندی هر روز کمرنگتر میشد...
شبی تا دیروقت سر در گوشی موبایلم و غرق در گفتگو بازی پیامهای خود بودم که مادر کنارم نشست و گفت:"میخوام یه چیزی بهت بگم!؟"
گفتم:"...چی!؟"
گفت:"پدرت مدتیه پیغوم پسغوم میفرسته و میخواد برگردیم پیشش.."
گفتم:"... عه .. چه جالب..."
گفت:"آره، میگه عوض شدم و میخوام به تلافی گذشته، جبران کنم..."
اندکی و فقط اندکی تعجب کردم، اکنون چیزی بود که جای خالی آن عشق پدرانهی نداشتهام را پُر میکرد و من لبالب پُر بودم از تمام داشتههایی که پیش از این نداشتم، بنابراین دلواپسی خاصی از این حیث نبود، پس لبهایم را جمع کردم و بیتفاوت پرسیدم:"نظر خودت چیه!؟"
-----------