"مهمون حبیب خداست و روزیاش رو با خودش میاره!" این تکیهکلام مادرم بود زنی بسیار مهماننواز، آنقدر که حاضر بود چیزی نصیب بچههایش نشود اما مهمان، راضی و خوشحال از خانهاش خارج شود... ولی ما هیچ روزیی از ناحیهی حضور آنها نمیدیدیم بجز آنکه روزی ما هم داشت نصیب دیگران میشد!
مهمان از نظر من یعنی یک مزاحم، یک کَنه که آنقدر خونت را میمکد تا نیازمند صد ورق قرص آهن و چند کیسه خون شویی! یعنی کسی که راحتی و آرامشات را از بین میبرد، یعنی کسی که حضور دارد تا کمتر بخوری، کمتر بنوشی. یک خوشگذارنی یک طرفه به نفع او و به قیمت خستگی و دلآزردگی تو.. مهمان حبیب خدا هم که باشد دشمن ماست! هر آمد و شدی حداقل پنج روز از حقوق کارمندی پدر را از بین میبُرد حال تصور اینکه اگر طی یک ماه یک روز در میان مهمان داشته باشید یعنی فاجعه! من از همهی لطف و مهماننوازی مادرم که ذرهای از حضور، تعداد و حجم آنها ناراحت نمیشد و برعکس خوشحالتر میشد همیشه در تعجب بودم. حقوق پدر بیچارهام بجای اینکه عاید ما شود یا پساندازی برای روز مبادا، تماماً از گلوی مهمانان پایین میرفت تا به شکم واماندهاشان سرازیر شود، ما هم چون تولهگربههایی ول در اطراف تهماندهی غذاهای مانده گاهاً دلی از عزا درمیآوردیم.
آنقدر مهمان داشتیم که به ندرت فرصتی پیش میآمد به مهمانی برویم و تلافی کنیم! بیشتر از آنکه بازدید داشته باشیم گرفتار یک دید بیپایان بودیم!
در هر صورت چه مهمان داشتیم و چه به مهمانی میرفتیم به ما خوش نمیگذشت. اگر مهمان به خانهامان میآمد مادرم سرگُل هر چیزی که داشت را جلوی آنها میگذاشت و میگفت:"اول مهمون!!" البته اول فقط مهمان نبود بلکه تا آخر هم برای مهمان بود! و هر وقت هم مهمانی میرفتیم باز همین داستان بود:میگفت:"مث یه بچهی باادب سرجات بشین و زیاد نخور و گرنه میگن چقد ندید بدیدن!"
همین موضوع باعث میشد بیشتر از مهمان و مهمانی رفتن متنفر شوم. خوب میدانستم که هرچقدر بیشتر به مهمان رو بدهید بیشتر روی سر خراب میشود. بهرحال هیچکسی از پذیرایی و الطاف بیحد و حصر ناخرسند نیست. خانهی ما هتلی بود که فقط تابلو سردر نداشت و برای خدماتی که به مهمانانش ارایه میداد پولی دریافت نمیکرد! مسافران نوروزی و هر کسی که قصد مراجعت داشت ابتدا هتل را رزرو میکرد تا با آرامشخاطر بیشتری مدت اقامتش را با لذت سپری کند. برای هرکس که میآمد، تشک و ملحفه و پتوی نو، حولهی تمیز و نرم و تازهشستهشده، حمام تمیز شده، دستشویی خوشبو، بهترین غذاها و بهترین نوشیدنیها، دم بهدقیقه چایی داغ لبسوز، دمنوشهای گیاهی، عصرانه، میانوعده و... دقیقاً اواسط ماه، حقوق پدر با چند مهمانی بطور کل از بین میرفت و مابقی را با قرض و قول سر میکردیم تا نکند مهمانان ذرهای از نحوهی پذیرایی و کمبود چیزی رنجیده خاطر شوند...
مهماننوازی مامان مهری زبانزد خاص و عام شده بود حتی غریبهها هم آنقدر احساس راحتی میکردند که خیلی راحت بهخودشان اجازه میدادند حداقل وعدهای را در خانهی ما سر کنند. گداهایی که دم در میآمدند هم شکمخالی نمیرفتند خیلی خودمانی وارد میشدند در حیاط غذایشان را میخوردند و با چند جملهی خشک و خالی، از تشکرهای زبانی! ما را برای پذیرایی دیگری تشویق یا بهتر بگویم"خر میکردند!". جالبتر اینکه مادر هم از این جملات و الفاظیهای ناچیز بهقدری خوشحال بود که گویی دنیا را بهاش دادهاند. اما فقط پخت و پز مادر برای مهمان نبود، اغلب اوقات مادرم سعی داشت بیشتر از مقدار لازم غذا بپزد تا علاوه بر مهمانان، تمام همسایههای نزدیک که مدهوش از بوی غذا میشدند را بینصیب نگذارد. تنها چیزی که عاید من میشد شکلاتهای ته کاسههای لیسزده شدهی همسایهها بود که بهعنوان تشکر پس از میل غذا در آن میگذاشتند. هربار که عدهای میآمدند و میرفتند در مدت کوتاهتری به این عده افزوده میشد چون تعریف و تجمید از مهماننوازی بیدریغ و بیچشمداشت و دستپخت مادرم همه را وسوسه میکرد تا بههر بهانهای که هم شده سر در خانهی ما بکند و طعامی مفت و مجانی تناول کند. از دست اینهمه مهر یکسویهی مادر همه عاصی شده بودیم اما آنقدر حامی و خواهان داشت، آنقدر وجهه داشت که جرئت شکستن این تصویری که از او ارائه شده بود را نداشتیم.
بیراه نگفتهام اگر بگویم دقیقاً، کاروانسرایی بود که هر کسی از شهری به شهری میرفت حداقل چند روز در خانهی ما اقامت داشت برای تجدید قوا. هرکس کار اداری داشت ناهار را خانهی ما میخورد، هرکسی آخر هفته دلتنگ میشد هیچ جایی بهتر از خانهی ما برای دلگشایی نمییافت. هرکسی مریض میشد هیچ جایی بهتر از شفاخانهی مامان مهری نبود، شیر داغ، سوپ مقوی و ...
عموزادهها و هر زاده و نزادهای آخر هفتهها پایه ثابت دورهمیهای شبانه تا دیر وقت بودند. به بهانهی تماشای فیلم در جشنوارهی اغذیههای مورد علاقهاشان حضوری پرشور و گرمی داشتند. بیشترعمهها و خالههایم در خانهی ما وضع حمل کردند، بچههایشان بیشتر از آنکه در خانهی خودشان بزرگ شوند با ما بزرگ شدند.
مادر در کنار مهماننوازی و دستپختاش، مشاور خانواده هم بود همین خود مزید برعلت بود تا هرکسی که میخواست طلاق بگیرد یا صحبت از ازدواجی در میان بود بهترین بهانه برای حضوری مستمر پیدا بکند.
روزی درویشی از آن حوالی میگذشت سر در خانهی ما کرد و مادرم با تمام محبت او را به خانه دعوت کرد، او را سیر از غذا و سیراب از نوشیدنی کرد، پس از اطعام لب به سخن گشود و منبرخوان محفل عرفانی خود شد و با لفظ قلم و خیلی کتابی، افاضهی سخن کرد که: "مهمان را باید گرامی و عزیز داشت؛ مهمان فرستادهی خداست تا برکت را به خانه بیاورد و بلا و مصیبت و آفت را از آن خانه بزداید. مهماننوازی و گرامیداشتن او یکی از سنتهای الهی و اسلامی است حضور مهمان در هر خانهای آیتی از عنایت خدا به آن خانه است. مهمان چه خوانده باشد چه ناخوانده در هر حال سفیر ایزد منّان است که قادرست شرایط زندگی آن خانه و خانواده را به شکل مطلوب و مناسبی تغییر داده و امکان حضور فرشتگان را برای اهل خانه فراهم آورد.." و رو به مادرم میگفت:"مادر، شک نکنید شما مورد لطف و عنایت خدا واقع شدید وگرنه من درب این خانه را نمیگشودم! تردیدی نیست بیشتر از آنکه میبخشید میگیرید! مهماننوازی سنت پیغمبر است و چه زیبا شما این سنت را بهجا میآورید، رسول خدا(ص) احترام به مهمان را بسیار مهم دانسته و فرموده: هر کس مهمان را گرامی دارد گویا هفتاد پیامبر را گرامی داشته..." لب به عربی زد و چیزی به زبان راند که نفهمیدیم.
چند بار آنرا تکرار کرد با شتابی که اصلاً هیچ چیزی متوجه نشدیم و به من نگاهی کرد انگار از چهرهام فهمیده بود که هیچ چیزی از جملهی عربی که گفت نفهمیدم، پس بسیار شمردهشمرده گفت:"کُلُّ بَیتٍ لایَدخُلُ فیهِ الضَّیفُ لاتَدخُلُهُ المَلائِکَهِ."
این جملهی عربی را هرگز حفظ نمیکردم بجز آنکه به اصرار مادرم که انگار آیهای از وحی خدا بر او نازل شده را بر روی کارتن یک جعبهشیرینی نوشتم و به دیوار آشپزخانه چسباندم.
درویش نیز خرسند از این نفوذ کلام، ادامه داد:" این حدیث حضرت رسول است که میفرمایند هر خانهاى که مهمان بر آن وارد نشود، فرشتگان واردش نمىشوند."
خوب شد که ترجمهاش را گفت وگرنه با اینکه آنرا نوشته بودم هم نمیدانستم چیست!
قدی کوتاه و لباسهایی کهنه و مندرس بر تن داشت، گیسوانی پریشان، کثیف و بلند با ریشی جوگندمی در ظاهری شکسته و رنجور، با اینکه فقط یک دندان جلو از فک بالا داشت، همین صورتش را خندان، مهربان و دوستداشتنی نشان میداد، حتی موقعهای که غذا میخورد شبیه شتری میشد که با لثههای خالی از دندانش سعی در جویدن محتویات کاسه و بشقاب میکرد و این چهرهاش را خندهدار و البته مظلوم جلوه میداد، در کل مرد شیرینی بود اما از اینکه از آن دست افراد مفتخور روزگار در نظرم ظاهر شد از حضورش رضایت نداشتم، کشکولاش را برداشت و با زمزمهکردن الفاظ عربی بیشتر و شکمی پُر، از خانه بیرون رفت.
با خود میگفتم، مرتیکه، لابد فکر کرده فرشتههای خدا را با خودش به خانهی ما آورده، اما همیشه سنتها و آیینهای عصر حجر تا وقتی هست با اعتقاداتی ولو ناصحیح، شالودهی رفتار و کردار ما آدمها میشوند اصلاً بسیاری اوقات برای توجیه اشتباهات به پناه بردن به این باورها شدیداً نیازمندیم و این همان چیزی بود که قدری انزجار دلم از ورود و خروج مهمان را تا حدودی کم میکرد. همین باورهاست که ناخواسته ملکهی ذهن آدمی میشوند حتی با اینکه میدانستم یاوه میبافد و ما را احمق فرض کرده و به این شکل حماقت ما را دستاویز اعتقادات دینی کرده بود اما، شیرین مینمود و باورپذیر میشد و ما انگار که مشتاق چنین باوری باشیم موعظهاش را با دل و جان پذیرفتیم تا در تکرار اشتباهمان محکمتر گام برداریم! بنابراین او را تا فاصلهی زیادی بدرقه کردیم! در حالیکه شک داشتم در اینجا فرشتهای خواهم دید و یا حضور او در خانهی ما منجر به حضور فرشتهها شود! اما یقین داشتم که حتی اگر هم اینگونه باشد تمام زندگی جز این نیست که چیزی را باید از دست داد تا چیز دیگری را بهدست آورد. ولی در کل، جز مهمان و آشپزخانهای که لحظهای از گرمای پخت و پز آسوده نبود چیزی نمیدیدم.
خوبی مهمان برای من فقط یک چیز بود و آن اینکه عطر غذاهای خوشمزه، تازه و مجلسی بیشتری در خانه میپیچید و ما گربهسانانی گرسنه، خرسند از این بوهای عجیب و غریب آب از لب و لوچهامان سرازیر میشد و آن اطراف پرسه میزدیم تا شاید از تهماندهی غذاها در روزهای بعد که اغلب هم چیزی باقی نمیماند! تکه گوشتی مانده بر استخوانی را به دندان بکشیم.
اوایل ما هر روز فقیرتر میشدیم و هرچند اقوامی که درب را روی خیلیها بسته بودند از نظر مالی هم پیشرفتی نداشتند و گویی همیشه هشتاشان گرو نُهاشان بود اما همیشه حسرت آرامش آنها را از بیمهمانی میخوردم. تنها برگ افتخار و پیشرفت ما فقط مهماننوازی مهری خانم بود همین و بس!
رفتهرفته برای غرق نشدن در منجلاب مهماننوازی باید کاری میکردیم. بجای آنکه حضور مهمان را مرتب در خانه تحمل کنیم و از بودن آنها شکایت کنیم بهتر بود کمتر خانه میماندیم. تقریباً تمام اعضای خانواده اعم از من و سه برادر بزرگتر از خودم برای جبران هزینههای صرفشده سرکار رفتیم تا از بار خرج اضافی، اندکی بکاهیم. هرکدام از ما خیلی زودتر از دیگران دست بهکار شدیم تا شغلی دست و پا کنیم و درآمد بر جا...
سر دیگ همیشه سوت میکشید و ما هم در قطار کهنه و قدیمی مطبخخانه چون کارگرانی بدبخت مدام ذغالسنگ به کورهی داغ آن میریختیم تا نکند لحظهای این قطار از حرکت باز ایستد.
همه از ما به نیکی یاد میکردند البته باید هم همینگونه میبود چون لطفی که خانوادهی ما میکرد را عزیزان خودشان هم نمیکردند از مادرم پخت و پز و از ما فراهم کردن تمام وسایل پذیرایی و مواد درجهیک غذایی! اگر هتلدار بودیم شکی نبود که بهترین هتلدار تاریخ میشدیم.
دستپخت مادر بیچارهام به حد بلوغ خود رسیده بود آنقدر پخت و پز کرده بود که در طرفهالعینی غذای مورد علاقهی مهمانان را فراهم میکرد و خواهرم نیز در شُست و رُفت به کمال رسیده بود. اگرچه طفلک شبیه کُزت بینوا شده بود اما از او دختری همه فنحریف ساخته بود و بهزودی میتوانست جای پای مادرم بگذارد در حالیکه با این اوصاف متنفر بود از رفتار و منش مادرم.
بهواسطهی مهمان زیاد، مادرم ظروف زیادی هم داشت هر روز به اندازهی عمق قابلمهها و پهنای تابههایاش افزوده میشد آنقدر ظرف و ظروف پذیرایی و پخت و پز داشت که میتوانست یک مراسم چندصد نفری را خیلی ساده پیش ببرد. این موضوع غرورآفرین بود و همه ما را به چشم یک خانوادهی بزرگ مینگریستند اما خوب میدانستم هر که بامش بیش برفش هم بیشتر میشود! ما محتاج هیچ وسیلهای نبودیم، بجز اندکی آرامش! معدن تمام سنگهای زیرزمینی بودیم که در قامت ظروف مسی، روحی، استیل، چدنی، چوبی، ملامینی، پلاستیکی، گِلی و چینی در آشپزخانه خودنمایی میکرد...همین هم دردسر تازهتری شد تا همسایهها مراسمات عزا و عروسی را در خانهی ما برگزار کنند و صدالبته فضای بیشتری برای جانمایی این ظروف در خانه طلب میشد و این یعنی دستبردن در بزرگکردن آشپزخانه با حذف یکی از سه اتاق خواب و بزرگکردن پذیرایی با حذف نصفی از فضای حیاط!
از حجم آمد و رفت این و آن به نقطهای رسیده بودیم که سرعتعمل ما در پذیرش، پذیرایی و بدرقهی مهمانان به بالاترین حد خود رسیده بود، پاکسازی بقایای حضور یک مهمان برای ورود مهمان جدید، عادت و وظیفهی ذاتی اهل خانواده شده بود تا نکند بهواسطهی ورود مهمانی دیگر، خانه، کثیف و بههم ریخته باشد، تشک و ملحفههای جدیدی که مرتب عوض میشد، هر سال گوشهای از خانهی ویلایی را بامشقت فراوانی تعمیر و بازسازی میکردیم تا محیط آرامش مهمانان فراهم شود و هیچ حرف و حدیثی باقی نماند! و اسباب راحتی آنها ناراحت نشود. هر روز مجبور بودیم بهروزتر باشیم. زودتر از خواب بیدار میشدیم و دیرتر میخوابیدم چون همیشه وقت و بیوقت مهمان داشتیم. همیشه آمادهباش مهمان بودیم بنابراین تلاش زیادی داشتیم تا همواره هیچ کم و کاستی احساس نشود.
مادرم کلانتری بود در خانه، حرفش ردخور نداشت با عزت و احترامی که از ناحیهی مشاورههای گرهگشا و سرویسدادن به دیگران بهدست آورده بود قدرت کلامی بیشتری هم داشت. پدرم هم ناراحت بود از حقوقی که از بین میرفت اما آرام بود و صبور، گاهی غُر میزد ولی چون دیگر کاری از دستش نمیآمد، سعیاش را بجای غر زدن بر روی اضافهکاری بیشتری متمرکز کرد. ما هم علیرغم میل باطنی مطیع مادر شده بودیم و دقیقاً مطابق میل او با مهمانان رفتار میکردیم. او خواسته و ما ناخواسته مهماننواز بودیم و در هر صورت مهماننوازی میکردیم! مهمان بیشتر یعنی هدر رفت پول بیشتر. بخاطر همین همهی ما ملزم بودیم بیشتر کار کنیم تا کمبود کمتری حس شود. خانه شده بود انبار مواد غذایی... حبوبات و کیسههای برنج و حلبهای روغن هجده کیلویی، دبههای بزرگ ترشی که مرتب خالی میشد و مرتب جایگزین میشد آنچنان که باید از هر چیزی که ما را از مهمانهای سرزده بینیاز میکرد تقریباً بینیاز میشدیم.
تنها غصهی مادرم خدشهدار شدن وجههای بود که از خود نشان داده بود و ما هم نمیتوانستیم و هم حاضر نبودیم ذرهای ناراحتی او را با عادت درست از نظر او و نادرست از نظر ما، تحمل کنیم. اگرچه تماماً مهماننوازی به پای او نوشته میشد ولی در نهایت همهی ما مفتخر به این افتخار بودیم. همین برای دم فروبستن و همراهی بیشتر با مادر، کفایت میکرد. شبیه زمانی که یک فامیل ثروتمند دارید و با اینکه از ثروت و دارایی او چیزی به شما نمیرسد اما آنقدر غرورآفرین و افتخارآمیز است که هرجا و مکانی دوست دارید از ثروتمند بودن او یاد کنید!
نقطهی ثقل مراودات دیگران شده بودیم بسیاری دعواهایشان را با دیگری در خانهی ما برپا میکردند، از بس هر کسی میآمد و میرفت به تمام حرفها، درد دلها، غیبتها و خوشیها و غمهای سایرین اشراف کامل داشتیم ناخواسته از حال همه مطلع بودیم. دقیقاً شبیه دفتر چرکنویسی شده بودیم که هرکسی میآمد از وقایع خود چیزی روی آن مینوشت و میرفت. هیچ خانوادهای به این اندازه در ارتباط با دیگران نبود.. خانهی ما بیشتر از اینکه برای ما باشد یک مجمع هماندیشی و یک مطبخخانه دلپذیر برای مهمانان بود. همین سبب شد تا معاشرت بیشتری بیاموزیم، اجتماعیتر از دیگران بودیم. شناخت بیشتری از آدمها داشتیم و تلاش بیشتری میکردیم تا برچسب مهمانپذیری که به مادر زده بودند از بین نرود، کمبود بیشتر، تلاش بیشتر میطلبید و تلاش بیشتر، درآمد بیشتر و درآمد بیشتر، مهمان بیشتر و مهمان بیشتر، هزینهی بیشتر و...در این دور بهظاهر باطل روزگارمان در خدمترسانی مفت و مسلم در حال گذر بود، فشارهای مالی شکی نیست آدمی را بهجلو سوق میدهد، مجبورت میکند تا برای جبران هزینههای از دسترفته راه و چاهی بیاندیشید، با اینکه دیگر راهی برای جلوگیری از هزینهها بخاطر رفتار مهرطلبانهی مادر نداشتیم و در چاه سعی بیحاصل گرفتار بودیم اما باید بجای کنترل خروجی، بر ورودی بیشتری متمرکز میشدیم این یعنی کار و تلاش بیشتر. بنابراین در درازمدت هرکدام از ما در کسب و کار خود رشد فکری و مالی بسیاری کسب کرده بودیم که از این حیث از بسیاری جلوتر بودیم، پیشرفت بیشتر اما با رنج بیشتر! نمیدانستم فرشتههایی که آن درویش ازشان دم میزد کجای این ماجرا بودند؟ و گاهی با خودم میگفتم اگر درب را به روی همه میبستیم شاید وضع ما این نبود!