زیبایی، همیشه جایی برای ابراز وجود دارد، همیشه خواهان دارد و همیشه تصاحباش وسوسهبرانگیز است، اگرچه میگویند زیبایی نسبی است و هرکسی تعریفی از زیبایی دارد اما در حقیقت آنچه که زیباست در انظار همه زیباست! زیبایی، منظرهای است شکارگونه در کمینگاه دیدگان شکارچیان، برای شکار لحظه!
دخترم، جوان زیبارویی است خوشاندام، خوشقد و بالا، چشمنواز، دلفریب و طناز. بیشتر از آنچه که باید باشد، هست. بهتر از حلقهی بزرگی از دایرهی تمام زنان و دخترانی که میشد دید.. یک زیبایی محسورکننده که برای منِ پدر هم جذابیت خاص و آنچنانی دارد که قابل چشمپوشی نیست. اما وقتی مالک یک چیز ارزشمندی، ترسی دائمی دست از سرت برنمیدارد ترسِ از دستدادنها... ترسِ بی آن چیز شدنها... ترسِ تباه شدنها... در تمام زندگیام هیچ داشتنی به اندازهی یک دختر ناز و زیبا، یک موجود دلربا که هر آن ممکن است از دست برود آزاردهنده و تلخ نبود...
از کودکی، زیبا بود و هر چه بر سناش افزوده میشد زیباییاش هم دوچندان میشد، زیباییاش را از نسیم ملایم تابستان بر روی اندام مخملی گندمزار به یادگار دارد، از طراوت شکوفههای بهار، از چهرهی رنگارنگ پاییز و از سپیدی زمستان.... تمام طبیعت در او خلاصه شده.... یک مرز بیریا از رویای خاص، تصویری از ماندگارترین شکل زیبایی یک انسان در دنیایی مهآلود و فانی... یک جاودانهی پُر احساس... یک قند آبشده در دل زمین و زمان.
همه بر زیباییاش صحه میگذاشتند و این تعریف از خود نیست... ولی بههمان اندازه که از توصیف زیباییاش از نگاه و زبان دیگران به خود میبالیدم، دوچندان به خود میلرزیدم! او خرسند از داشتن یک تصویر محسورکننده بود و من نگران از خدشهدار شدن این اثر هنری بینظیر.
شاید مضحک یا عجیب بهنظر برسد برای پدری که اینقدر در زیبایی دخترش دقیق شود، اما بهواقع او منظرهای جاودانه و زنده بود شاهکاری که در خانه راه میرفت و هر لحظه پیش و رویام بود. ابروانی کشیده، چشمانی درشت و عسلی، مژههایی بلند، گونههای برجسته، موهایی بلند و بلوند به درازی شب یلدا، که هر قسم از زیباییاش را از خوبی خوبرویی به عاریت برده بود. همه چیز برای دلربایی داشت از سیمای زیبایاش تا اندام و شیرینزبانیاش. از موقعیت اجتماعیاش تا شرایط خانوادگیاش. در رفاه محض بود هیچ کموکاستی نداشت در حقیقت حاضر نبودم هیچ کمبود کوچکی را یک لحظه حس کند تا نکند بهواسطهی آن دلآزرده شود یا در پی آن باشد. او حوایی در بهشت برّین و من آدمی که از همنشینی با او در این فردوس، احساس شادمانی میکردم اگرچه ممکن بود بهخطایی این بهشت را نابود کنم و از آن رانده شویم!
اوایل از هر آمد و شدی محدودش میکردم کمترین جایی اجازه داشت تنها برود، حتی به سرم زده بود از درس خواندنش ممانعت کنم، اما منصرف شدم تا شاید بیشعوری و ذهن بستهام را به او نشان ندهم و خود این کمبودی جبرانناپذیر برای ذهن او نشود،... اما رفتهرفته تصمیم گرفتم بجای اینکه نگران تنها رفتنهای او باشم بهتر است همیشه و همهجا کنارش باشم بههمین خاطر باهم کلاس زبان فرانسه میرفتیم بااینکه از سن یادگیریام خیلی سالهاست که گذشته، باهم به مهمانیها میرفتیم حتی مهمانی دوستانش هم من حضور داشتم. با هم به سفر میرفتیم و در شرکتم در اتاقی شیک و مجلل که برایش تدارک دیده بود همیشه کنار دستم بود تا پس از مراجعت از درس و مشق در اینجا باشد. شیکتر از هر جوانی که میخواست با دخترم باشد میپوشیدم، تا ذرهای نقصان از ناحیهی پدرش حس نکند... بهواقع دختری داشتم که شاه نداشت نه به راه دورش میدادم و نه به ظلم و زور!
از همان ابتدا هم، خودم مدرسه میبردمش و پس از آن، منتظر میماندم که با هم بازگردیم. با تمام نگرانیهای وصفناپذیر. هرچه بزرگتر میشد جذابتر و زیباتر میشد و بههمان اندازه، دلشورههای من هم بیشتر میشد. اکنون که بالغتر شده، در نتیجه سعیام بر این بود که محدودتر هم بشود! دانشگاه رفتناش زیر ذرهبین نوچههای من بود رانندهام که گوش بهزنگ بود، مرتب هر آنچه را اتفاق میافتاد به من میگفت. نظارت بر او با دو چشم همیشه مطمئن و قابل اعتماد در هرجایی ایدهی خوبی بود.
او تمام زندگی من شده بود تمام فکر و ذکر من! با تمام ترس و دلهرهی زیادی که دست از سرم برنمیداشت... نمیدانم اگر مادرش زنده بود این نگرانی مرا درک میکرد یا خیر. یا مرا از ذرهبینی که روی دخترمان میگذاشتم رضایت داشت یا نه!
در هرصورت من مطمئن بودم که افراط میکنم و باید او را در دنیای خودش آزاد سازم تا زندگی خودش را داشته باشد. اما این خواستهی دلم نبود. برای پدری که عاشق دخترش است، هیچ چیزی بجز او را نخواهد دید.
حالم دگرگون میشد وقتی زخمی بر او میرسید وقتی غمی در دل داشت، هرچه در توان داشتم برایش مهیا میکردم تا از فضای غمآلود ذهن جدایاش کنم. نمیدانستم اگر کسی بر او آسیب یا خدشهای وارد کند چهها میکردم باهاش!؟ خواستگاران بیشتر، یعنی عذاب بیشتر... اما تدبیری اندیشه بودم تا کسی به خودش اجازهی بردن نام دخترم را نداشته باشد چه در میان اقوام چه در محل کار... اما همیشه خواستگاران پاپیچ و سمج که نه گفتن را نمیفهمند هستند که به قیمت بیحرمت شدن و بیاحترامی، باز غرورشان را زیرپا میگذاشتند و پا پس نمیکشیدند. همه خیلی خوب متوجه عشق خالص من به دخترم شده بودند... او خوشبخت بود پس چه کسی ممکن بود با ترفند خوشبختکردن او بتواند قدم به میان بگذارد!؟ من غلام او شده بودم چه کسی بهتر از من میتوانست ناز او را بکشد و بندگیاش را بکند... الههی زیبای من بود آن دختر! آنهایی که به هر حیله و خدعهی جلو میآمدند قصدشان فقط حسادت محض بود و بس. قصدشان رابطههای پست و بیشرمانهای است که فقط عقدهها با آن خالی میشود نه چیزی دیگر!
او چون جواهری گرانبها در گاوصندوق توجه من بود که طمع بسیاری را برای همگان برمیانگیخت. همه چیز بروفق مراد بود، راست میرفت و راست میآمد... هرآنچه را که از رانندهام به من میرسید همین بود. البته از تربیتی که من کرده بودم هم بیش از این انتظار نمیرفت. حتی فکرش را کرده بودم که رانندهای مسّن برای این کار در نظر بگیرم تا نکند خود ناظر نیازمند ناظر دیگری باشد!
اما زندگی همیشه آنگونه نیست که از دید خودمان میبینم، گاهی در اوج کمبود دستآلود خطایی میشویم و گاه در اوج بسبود. دقیقاً از جایی که فکرش را نمیکنی میبَری و گاه از جایی که فکرش را نمیکنی میبازی!
اگرچه تمرکز، همیشه موفقیت آدمی را رقم میزند اما وقتی بر چیزی متمرکز میشویی چیزهای اطراف آنرا بهوضوح نخواهی دید یا نمیخواهی خوب ببینی! آن چیزی که در غایت از آن غافل نبودم بلوغ و تغییرات هورمونی یک دختر است نیاز به همبستر شدن نیاز به تخلیهی غریزهها نیاز به همخوابی برای بیداری ذهن. نیاز به همسر حتی با داشتن یک سر! نیاز به یک مرد برای درک کامل جنس مخالف و این چیزی بود که با علم به آن سعی داشتم نادیده بگیرم! با اینکه خوب میدانستم هیچ مردی قادر نیست به اندازهی مهر بیدریغ منِ پدر در خدمت دخترم باشد اما در آخر باید یک مرد در این داستان میبود کسی که فقط شاید جنسیتاش به او معنا دهد نه چیز دیگر!
یک جنس نر بیخاصیت!
این جنس نر شده بود خورهی جانم، باید کسی در زندگی دخترم باشد که من ازش غافلم. او کیست و کجاست؟ چطور طرح دوستی با دخترم را ریخته، کی و کجا؟ فقط خدا میداند و بس.
شک و سوظن تمام وجودم را گرفته بود، وقتی عشقات کسی باشد یعنی تمام ذهنت در تسخیر اوست بنابراین همین ذهن در چشم بههمزدنی میتواند وجودت را لبریز از نفرت کند و این سرآغاز بدبینیهای من بود.
من قدرت و پولاش را داشتم تا هرکسی که بر سر راه دخترم سبز شود را زرد و خشک کنم. اما این رویهی درستی نبود بجای آن نگذارم مردم از روی پل رد شوند باید کاری برای خود پل میکردم و شاید تخریب پل بهترین راه بود...
تحمل ذرهای فاصله گرفتن از او را نداشتم. بدون داشتن همیشگی او، زندگی برایم بیمعناترین بود. خوب میدانستم این نهایت خودخواهی است اما یک عاشق، همیشه خودخواه است همیشه...
عشق فرزند با درهم آمیختگی عشق دختر، عشق تنها بچه و عشق زیبایی بیحد و حصر او همه و همه از من یک مرد مستبد، عاشق و در عین حال خودخواه ساخته بود.
گروههای زیادی به دنبالش بودند تا برای مدلینگ شدن تا برای پرترههای عکاسی، سوژهی زیبایی شود اما همهی اینها را در نطفه چنان خفه میکردم که طاقت تکرار دوبارهای ازشان دیده نمیشد. من داشتم تمام موقعیتهایی که او میتوانست در جهان خودش، عرضاندام کند را ازش میگرفتم.
وقتی تمام فکر و ذهن آدمی بر چیزی متمرکز است هر خوابی هم که ببیند چیزی ورای آن نخواهد دید کابوسهای از دست دادنش که دست از چشمان برنمیداشت..
وحشتناکترین قسمت ماجرا در حال رقم خوردن بود، او مردی را در زندگی خود داشت روزنی از لابلای بتُنهایی که من دورش کشیده بودم بالاخره در پی تخلیهی تهمانده غریزههایاش برآمده بود این را از هککردن تلفنهمراهش توسط کارشناسان خبره دریافتم و من تختهپارهای بر موج ویلان و سرگردان در دریای طوفانی... نمیدانستم به کدام سو میروم؟
آخ که من چه برای او کم گذاشتم...!؟
این سزای محبت و توجه لایزال من نبود محبتی که حتی از مخزن خدایی به بندگانش هم افزونتر بود..
خواستم زیباییاش را از او بگیرم، پاشیدن اسید به صورتش شاید ایدهی خوبی بود اما من میماندم عمری با عذاب یک چهرهیمتلاشی شده که چون تابلویی ناجور در خانه راه میرود...
خواستم به زندگی خودم خاتمه دهم اما این هم چیزی را دوا نمیکرد او بدون من هم دستاویز وسوسهی دیگران میشد.
خواستم به حال خودش رهایش کنم اما طاقت نیاوردیم برای عمری که به پایش سوختم و از تمام هست و نیستم برایش مایه گذاشتم.
در هالهای از تصورات واهی و نامتناهی در آخر تصمیمم را گرفتم. یک عاشق بههمان اندازه که بدبخت و رئوف است بههمان اندازه میتواند سنگدل و بیرحم باشد بستگی به این دارد در کجای ماجرای عاشقانهاش ایستاده باشد.. برای بد بودن نیازی نیست از ابتدا بد باشی، آدمی خطاها را درست زمانی مرتکب میشود که از آن خطاها بیزار است و دوری میکند. هیچ کودکی از آغاز تولد به قاتلشدن نمیاندیشد، کشتن، یک فرار رو به جلوست برای انهدام تمام سدها و سنگهایی که پیش روی خواستههایی توست. ماهها با این اندیشهها کلنجار میرفتم حس میکردم کمکم از او دلسرد شدم و فاصلهی ما هر روز بیشتر و بندبند محدویتهایش هر روز بیشتر از هم میگسست برای رهایی یک ماهی کوچک در اقیانوس بیانتها.
همچنان که برای زندگیکردن یک بهانه کافیست برای قاتل شدن هم همینگونه است. تبدیل مهربانترین و عاشقترین پدر به منفورترین و بدخواهترین، فقط در گرو یک تصمیم بود اگرچه من باعث این تصمیم نبودم اما مجری خوبی برای آن میشدم.
من تصمیمم را گرفته بودم برایم دیگر عواقبش هیچ اهمیتی نداشت، این بزرگترین مصیبت زندگی من بود میتوانستم شبهنگام در خواب، سرش را ببرم! شاید این بهترین ایده برای جبران مافات باشد برای حفظ یک اثر هنری برای تدفین کردن گنج و سرمایهای که عمری برایش عرق ریختی... تنها چیزی که اهمیت داشت اینست که این گنج نباید بهدست کسی بیافتد باید سرش را در خواب از بدن جدا میکردم..
در نهایت همین کار را کردم. که با وحشت از خواب بیدار شدم!