خانوادهی ما گوشهگیرترین خانوادهی این کرهی خاکی است! گویی نه همسایهای داریم نه قوم و خویشی... البته که همسایه داریم اما انگار همسایههای ما همه مُردهاند، یا میپندارند که ما مُردهایم چون نه صدایی از ما میشنوند نه صدایی ازشان میشنویم، قوم و خویش هم ما را از خویش راندهاند چون ما تافتهی بدبافتهایم، وصله و پینهی ناجور بر پیکرهی فامیل... پدرم معتادست، بیکار و بیپول، همین برای تنهاشدن محض و انزوای بیشتر کافیست.. راندهشدگانی از بهشت خودساختهی دیگران به جهنمی عذابآور و تلختر از آن...
کاش از اینهمه درد میمُردیم، اما خوب میدانستیم مرگ، پایان درد و رنج نیست، مرگ، پایان زندگی است!
انگار از ابتدای هستی ما سه نفر تنها شروع کردیم به همزیستی با هم. درون یک حلقهی آهنی که نمیتوان راحت از آن خارج شد! کی پدرم، مادرم را یافته معلوم نیست و کی من شدم محصول نقطهی جوش و اتصال این دو، فقط سنّم آنرا نشان میدهد نه قیافهام! چون من بیشتر از آنکه بدانی بزرگتر بهچشم میآیم، اما کوچکتر از آن هستم که میبایست اینهمه تلخی بزرگ را تجربه کند، از آداب معاشرت هیچ نمیدانم و شکل خوشحالی را در کمکهایی میبینم که در نگاه دیگران پستترین است. رفتار و مراوده با اطرافیانی که میبینم گاهاً سختترین کار دنیاست. اصلاً گویی مردم را نمیشناسم در مواجهه با آنها انگار که از سیارهای دیگر آماده باشم. هیچگونه ارتباطی با آنها برقرار نمیکنم. پیرزنی هستم در قامت یک نوجوان... کار من گوشهنشینی در انتهای گوشهی اتاق یک خانوادهی گوشهگیر... صبح تا شب و شب تا صبح فقط شب است نه طلوع آفتابی میبینیم نه غروب آفتابی! تنها چیزی که وانمود میکند که هنوز نمُردهایم و زندهایم، بیدار شدن بود!
در خانهای زندگی میکردیم که فقط یک سالن بزرگ داشت، بیشترش خالی بود، در زیرزمین یک مغازهی متروکه! زیرزمینی که هفت پله میخورد تا به آن برسی، هیچ نداشت، قبلاً باشگاه بدنسازی بود، تنها چیزی که همیشه برایم سوال بود حلقهی فلزی چسبیده به سقف وسط سالن بود لابد برای لوستر کار گذاشته بودند یا برای لوازم بدنسازی، اما بزرگتر و بهظاهر محکمتر از چیزی بود که یک لوستر را به خود آویزان کند.
ورودی زیرزمین از در پشتی مغازهی متروکه بود، انتهای یک کوچهی بنبست که با عرض شانهها بهزحمت میتوان از آن رد شد. تنها زنگی که به صدا در میآید مامور برق و آب و گاز است برای شمارش نفسهایی که میکِشیم، زیاده از حد روشن شویم برق را قطع میکند تا تاریکخانهی انتهای جهان تاریکتر از همیشه شود، اگر زیادی خیس شویم، آب را قطع میکند تا فضانوردان کاوشگرهای بیشتری برای یافتن وجود آب در این نقطهی دور افتاده ارسال کنند و اگر شعلههای بیشتری برای گرمای خانه بسوزانیم آبی روی آتش میریزند و خانه را سردتر از قبل میکنند... اگرچه مصرف ما آنقدری که نیست که چنین رفتاری با ما شود اما درآمد ما چرا! وقتی هزینهی دو قبض را نپردازی، قبض روحت میکنند...
از سر بیپولی بهزور هزینهی خرید کتابهای مدرسه تامین میشد کهنهپوشی لباسهایی که برخی از سر ترحم میدادند گاهاً تمام شیکپوشی من بود، درس میخواندم چون چارهای غیر از این نداشتم، در مدرسه، غریبهترین دانشآموز کلاسم و در خانه، بقیهی عمرم را در کنجی میگذارندم...در انزوای خواندن کتابهایی که پدر پیدا میکرد و گاهی برای لولکردن مصرف تریاکش به خانه میآورد.
در حاشیهی شهر، خانهی ما قرار داشت در متن کوچههای بیهوده، بیراهههای پوچ و تهی از امید، تا چشم کار میکند خاک است و خاک که روی پیکر زندهی ما ریخته شده... دقیقاً زنده بهگوریم.
در نگاه آنهایی که گاهی از سر ترحم، نزدیک میشوند نفرت، بیگانگی و سرزنش زیادی بههمراه هست و مادر، همیشه گریان، من همیشه ساکت و سرافکنده و پدر همیشه از همه انتظار دارد! انگار دلیل اعتیاد و بیکاری و بیپولیاش، دیگرانند و مسبب تمام بدبختی ما را دیگران میداند.
اما در کنار این بیکسیهای محض، مرد مهربانی هرازگاهی کمک خرج ما بود، کارگاه کهنهی تعمیر سیمپیچی موتورهای چاه داشت این را فقط زمانی که برای قرضکردن صدهزارتومان به دکانش رفتم توضیح داد. روزگارش بد نبود بهرحال کاری داشت و درآمدی، اگرچه نانش در روغن نبود اما کارگاهی داشت سراسر سیاه و پُر از روغنسوخته...!
بیهیچ چشمداشتی هوای ما را داشت. مرد میانسالی بود رو به پیری، بدون زن و فرزند. هیچوقت نفهمیدم و نپرسیدم چرا تنهاست! جثه و دستان بزرگی داشت دقیقاً اندازهی یکی از آن موتورهای گنده.
شب یلدا، نوروز و هر زمانی که فرصتی برای دورهمی بود و ما دور خودمان! هرچه در توان داشت میوه و شیرینی میخرید و میآورد بیآنکه حتی یکبار قصد کند بیاید و کنار ما بنشیند..! همیشه از این ِمهر یکسویهی او متعجب بودم. حتی نزدیکترینها چنین مِهری نداشتند و اگرهم بود بیهیچ منتی نبود اگر انتظاری نداشتند آنقدر سرزنش میکردند که از دریافت کمک بیزار میشدی. گاهاً میگفتم:"لابد چون تنهاست میخواهد با این لطف و محبت خود را از تنهایی برهاند!"
اما او یک غریبهی کامل بود از سر ترحم بود یا هر چیزی، بیهیچ منتّی میداد، بیهیچ انتظاری و بیهیچ نکوهشی...
انگار کار میکرد برای ما. شکی نیست که برای یک خانوادهی فقیر، اتصال به یک نقطهی درآمدی ولو پراکنده، رمز حیات و بقا بود.
اغلب اوقات خرج روزانهی ما را میداد و حساب اینکه چقدر تاکنون کمک کرده از محاسبه خارج شده بود. من واسطی بودم برای دریافت کمکهای محبتآمیز او. اوایل با خجالت و شرمندگی فراوانی ازش درخواست کمک میکردم و گاهاً بدون اینکه ما درخواست کنیم خود دست بهکار میشد. اما انتظار ما به مرحلهای رسیده بود که باید کمک میکرد، این انتظاری بود که همهی ما داشتیم. انگار مسئولیت ما را او باید بهدوش میکشید و کمکنکردنش را برنمیتابیدیم. اگرچه انتظار بیجایی بود اما به این نقطهی ذهنی رسیده بودیم که وقتی امیدت یکی میشود او حق ندارد ناامیدت کند! خوب میدانستم که زمین را کِرم میزند از لطف زیاد باران! اما چارهای نبود. ما کرمهای خاکی بودیم که همیشه منتظر آمدن باران محبت او بودیم تا سر از خاک ناامیدی بیرون بیاریم با بوسهی باران!
همیشه با خود زمزمه میکردم:"که بوسهی باران هوسِ آسمان است به زمین؛ خدانکند آسمان از هوس بیفتد، آنگاه چه بر سر زمین خواهد آمد!؟"
زندگی در زیرزمین نمور، یعنی عطر خفهکنندهی همیشهی رطوبت...یعنی داشتن هیچ پنجرهای رو به کف پای سگ و گربههایی که مرتب از آنجا رد میشدند! اگرچه سقف بلندی داشت اما هیچ هوای تازهای در خود نداشت. همینها در کنار آن سوتغذیه و بیماریهای مزمن، مادرم را به سِل مبتلا کرد... هزینهی درمان و دردهای او مزید بر هزینههای سربار خانواده شد. حالش چنان بد میشد که گفتن نداشت... اما یک روز بارانی که نم باران زیرزمین را بیشتر از هر زمانی شرجی میکرد مادرم از هوش رفت... پدر هم معلوم نبود کجاست؟ شکی نیست در پی یافتن قوت قلبش بود! تریاک! اینکه الان در این شرایط در کدام زبالهدانی یا خرابهای بود درد تازهای نبود حتی اگرهم حضور داشت کاری از دستش برنمیآمد چون با نداری و جثهی بسیار نحیفاش عملاً حتی نمیتوانست جنازهای را حرکت دهد. من هم کاری از دستم نمیآمد یک دختر تنهای پانزدهساله. اگرچه همیشه در امید این بودم که من روزی این شرایط را تغییر خواهم داد اما هیچوقت نفهمیدم کی و چطور!
کتونیهای پاره را پوشیدم و سریعاً سراغ ناجی خانواده رفتم:"مشحسینآقا".
باران، چیز زیبایی است اما نه برای من، وقتی کفشهای پارهام خیس میشد وقتی سراسر کوچه در گِل و لای غرق میشد و هنگامیکه آب به داخل زیرزمین سرازیر میشد و زمانیکه بزرگترین حسرتم میشود آرزوی داشتن چتری کوچک!
خودم را کارگاهش رساندم، بسته بود در کنار کارگاه او قهوهخانهای با شیشههای کثیفی بود که فقط چای داشت! گاهاً او را آنجا مییافتم سریع داخل شدم و در جستجویاش همه را از نظر گذارندم. خودش بود انتهای قهوهخانه مشغول نوشیدن چای داغی بود که بخارش در لابلای دود سیگار باز هم دیده میشد. جلو رفتم با لباسهای خیس از باران و ظاهری کثیف و کفشهای گلآلود. چشمانم گریان بود اما در زیر خیسی باران تشخیص اشک از باران سخت مینمود. مشکل را با چند کلمهی بریده گفتم و سریع از جایش برخاست و سوار موتور قراضهاش شدیم و در چشم بههمزدنی آمد و مادرم را در آغوش کشید و به بیمارستان برد...
بهبودی مادر طی شب تا صبح حاصل شد و ما با هم تا صبح همراه بیمار بودیم... داشتم فکر میکردم "اگر نبود، دقیقاً چی میشد!؟"
این بزرگترین چالش زندگی من بود تلخترین اتفاقی که میشد دید و دست و پنجه نرمکردن با مرگ که اگر همراهی مشحسینآقا نبود بیتردید مادرم جان سالم به در نمیبرد.
صبح روز بعد هر سه به خانه برگشتیم خوشحال از بهبودی مادر و خوشحالتر از همراهی این مرد مهربان. انگار که او بود که جان دوباره در کالبد هر دوی ما دمید... در دل آرزو میکردم کاش او پدرم بود.
در حین ورود به خانه، صحنهای وحشتناک تمام روحم را بهیکباره از بدنم خارج کرد، وسط سالن، مردی از سقف آویزان شده بود! جیغ بلندی کشیدم و با وحشت و هراسی وصفناپذیر به آغوش مشحسینآقا پناه برم... تمام بدنم میلرزید و به یکباره فریاد شیون و زاری مادرم بر ترسناکترین و غمانگیزترین اتفاق زندگیمان دوچندان اثر تلختری گذاشت. صحنهای که هرگز تا پایان عمرم فراموش نمیکنم و مرتب جلوی دیدگانم نقش میبندد. همیشه فکر میکردم نداری و شرمندگی، بیماری و گرسنگی بدترین چیزهای زندگی است اما آن روز با دیدن صحنهی مرگ، دانستم مرگ، بدترین اتفاق هر انسانی است. در زندگی، هر درد و رنجی که هست، هست! اما مرگ یعنی ختم زندگی نه ختم رنجها! یعنی انتهای همه چیز. یک بنبست سرد و باریک که حتی با عرض شانهها نمیتوان از آن رد شد! شاید هم مرگ، زندگی تازهای به دنبال داشته باشد!
پدرم بود چرا و چطور خودش را حلقآویز کرده بود را هیچوقت هم نفهمیدم! شاید از این زندگی نکبتبار به آخر خط رسیده و شاید خبر بیماری مادرم به گوشش رسیده بود که بیشک این محتملتر است چون مَردم در زمان بحرانهایی از این دست، میخواهند نزدیک شوند و با خبرهای تلخ، بیشتر تحقیرت کنند تا بیشتر عذابت دهند. همان همسایههایی که نه صدایی از ما میشنیدند نه صدایی ازشان میشنیدیم! هرچند پدرم در زندگی ما بود و نبودش فرقی نداشت و حتی شاید نبودش بهتر از بودنش بود اما از دستدادن، همیشه سخت است و جانکاه حتی کمارزشترینها.
خودش را دار زده بود!.. از همان سقف بلند زیرزمین نمور، از جای حلقهی آهنی بیخاصیت چسبیده به سقف.