بعد از مدتها کلنجار رفتن بالاخره تصمیم گرفتم موهایم را رنگ کنم... تا سپیدی و کهنهگی سالهای دراز عمر را در زیر پوستهی تیرهتری پنهان کنم... تا آنچه را که با سختی در آسیاب، سفید کردهام بهآسانی در بازار امید دلدادگی، سیاه کنم! شبیه کامپوزیتکردن دندانهایی که کاملاً کرمخورده، شبیه رنگکردن یک آهنپارهی کهنه و زنگزده، بیآنکه بخواهی یا بتوانی بر سر و رویاش سبماده بکشی...
این تغییرِ لازمی نبود اما وقتی چیز مهمی را نتوانی تغییر دهی دنبال تغییر بیارزش دیگری هستی که تا تو را از واقعیت آن چیز مهم دور کند! شبیه شکستن یک بادام دیگر به امید شیرینکردن کام و از بینبردن تلخی بادام قبلی در دهانت! شبیه نوشتن وصیتنامه و بخشیدن تمام داراییها به دیگران وقتی نمیتوانی آنرا برای همیشه داشته باشی!
دیدن روی پیری، مرگ را بیشتر در آینه نشانت میدهد... باید بشود چند صباحی مرگ را عقب انداخت و ذهن را فریب داد، چون ذهن تماماً سعی میکند از چشمها تغذیه کند تا خود را بازآراید، چشمهایی که پنجرههای کوچک برج بلند کورهی آجرپزی بدنت میشوند، چشمهایی که نور را به درون این برج تاریک میکشد تا جلای بیرون را به درون هدایت کند، پس باید چیزهای خوب را ببیند، ظاهر خوب و جدید... چشم، فریب ظاهر میخورد و ذهن، فریب چشم! در نهایت این تویی که به این یقین میرسی که زندگی بدون فریب، تحملناشدنی است... چهرهی جدید، کشتیهای ویلان شده در آشوب و تلاطم امواج دریا میشود، تا دو فانوس دریایی راه را به آنها نشان دهد تا از نابودی و غرق شدن در دریای عمر نجات بخشد.
همین تصاویر فریبندهی جدید هستند که گاهی، تکتک سلولهای بدنت را خواهان بازآفرینی خود میکند و مردمک چشمانت زُلزده به چهرهی جدید و منظرهی تازه، مبهوت میشوند و از کمسویی درخواهند آمد... مثل دیدن روی زیبایی یک دختر جوان که اگرچه امیدی به کامگرفتن از او نیست اما حداقلش از دیدن این منظره و جاذبهی زنانه که تمام غریزههایت را به جنب و جوش وادار میکند میتوانی ذرهای اندک لذت ببری... از صدف چشمانم فقط آبمروارید میریزد اما باید کاری کرد تا حتی در انتهای تمام تصاویر خیس و تاری که میبینم چیزی با وضوح بالاتر ببینم شاید این صدف بجای آبمروارید به فکر خود مروارید باشد!
رنگکردن مو تصمیم عجیبی نیست، داستانسرایی و یاوهبافی نمیخواهد خیلیها اینکار را کرده و میکنند تا جوانتر ظاهر شوند و دیگران را به تختهزدن تشویق کنند که چقدر خوب ماندهاند! اگرچه از دور تغییری اساسی کردهاند اما از نزدیک فاجعهبار و غمانگیزتر از قبل هستند، دقیقاً شبیه همان آهنپارهی کهنه و زنگزده.. حتی اگر نزدیکتر شویی فاجعهبارتر و غمانگیزتر هم خواهد شد آهنی که باد و آب و زمان تمام درونش را خورده و پارهپاره کرده چه رنگی باید بر آن بکشی تا تازه و جوان شود؟ صدالبته هیچ رنگی قادر نیست دردهای یک خرابه دیوار کاهگلی را پوشش دهد.
یک مرد هفتادساله، باید فکر کفن و دفن سفید باشد نه موی سیاه، باید دنبال یک قبر دونبش زیر سایهی درختی باشد، نه بهفکر نبشی روژلبی بر لب فنجان! .. چون رنگکردن مو در این سن، خواستهای جاهطلبانه است حداقل برای من، که دهها نوه و نتیجه دارم... این بذرهایی که بر بستر این زمین افشاندهام همه از من هستند اما من نیستم! من در لابلای خرواری از روزهای سپریشده و تلاشهای صرفشده کهنه لباسی شدهام که حتی بهدرد پارهکردن برای دستمال نظافت هم نمیخورم... در حالیکه بهطرز عجیبی در این مقطع از زندگی گویی بجای یک پیرمرد هفتاد ساله ،هفت پسر ده ساله در من هست! سرشار از دلخوشی، امید و شیطنتهای کودکانه.. شاید بخاطر همین است که امروز تصمیم گرفتم به این غائلهی ذهنیام پایان دهم. میخواهم جوان شوم، حتی تصنعی، ولو ظاهری و حتی از دور...
میخواهم موهایم را رنگ کنم.
کاری بجز این ندارم و هدف و رویای دیگری در سرم نیست...میخواهم جوان بهنظر برسم.
بهواقع ترس از مُردن تنها دلیل این کار نیست از روزی که آن دختر جوان و زیبارو، مروارید را میگویم همانی که رمق چشمانم شد همانی که کورسویی امید به قلبم داد و لرزهای بیشتر به اندام همیشه لرزان پیریام انداخت. از روزی که چندکتاب دستش گرفته بود و درب آپارتمانم را زد که ازش چیزی بخرم...من جور دیگری شدم... او را به داخل دعوت کردم لابد به دلیل شهامت و گستاخی جوانیاش و اینکه از یک پیرمرد مفلوک چه کاری ساختهاست، بیدرنگ وارد شد چون هدفش فروش کتاب بود... روبرویام نشست و چندین کتاب را نشانم داد و با تمام آب و تاب از جذابیت آنها سخن میگفت و من، دلم محو جذابیت او شده بود! میخواست مرا مجاب کند که چیز باارزشی برای فروش آورده، غافل از اینکه من خریدار هر ارزش و بیارزشی از سوی او بودم... بیآنکه نام کتاب، نام نویسنده و حتی جلد آنها را ببینم همه را ازش خریدم و گفتم که چه کار خوبی کرده که برایم کتاب آورده، تشویق شد مرتب کتابهایی به سلیقهی خودش تهیه کند و برایم بیاورد...
من در تنهایی انتهای عمر، منتظر یک معجزه بودم منتظر جوانشدن منتظر در آغوشکشیدن، منتظر تکرار لمس تازگی، منتظر بوسهی باران بر لب نادوان یک خانهی قدیمی! منتظر رهایی از کهنهگی و او در ابتدای جوانی بود پُر از در آغوشکشیدنها، پُر از احساس جوانی، پُر از شور و شوق تلاطم امواج در دریای طوفانی... خودش را موقعهای مروارید معرفی کرد که گفت:"از چشاتون چقدر اشک میریزه!" که گفتم:"آب مروارید دارم!" خندهای مستانه زد و دل مرا بهعرش برد و به فرش کوبید! و سپس گفت:"چه جالب، منم مرواریدم!"
همین بس بود تا در دیدارهای بعد، تصمیم بگیرم جوانتر بهنظر برسم...
میخواهم موهایم را رنگ کنم.
کاری بجز این ندارم و هدف و رویای دیگری در سرم نیست...میخواهم جوان بهنظر برسم.
هر هفته چندین جلد کتاب میآورد و قفسهها یکی پس از دیگری خسته از بهدوش کشیدن بار سنگین کتابهایی میشد که با نخواندنش سنگینتر هم میشد.. آخر مگر این کتابها چه چیزی میخواهند یادت بدهند؟ چه حرفی برای گفتن دارند!؟ منکه اکنون ختم کتابم، ختم عمر و ختم تمام چیزیهایی که باید میآموختم. آنها مشتی واژه و الفاظ لفاظیشدهی چاپیاند و این احساس مرا هرگز نهمیتوان و نهمیشود از آنها آموخت این حس را فقط کتاب چشمانم میداند، چشمانی که مروارید را میخواند! و این را تازه داشتم میآموختم.
تا این روز، دهها بار با خودم کلنجار رفتم، که:"پیرمرد، بمیر! خجالت بکش، سر پیری و معرکهگیری...!"
شاید این تنها فرصت انتهای عمر است شاید این آهنپارهی زنگزده به درد چارچوب پنجرهی خانهای بخورد!
امروز روبروی آینه نشستم. بعدازظهر مروارید قرار است رباعیات خیام را برایم بیاورد جلد نفیساش را.
دست بهکار شدم بهسختی هر چه تمام موهای سفیدم را در آسیاب دلدادگی و دقیقاً سرپیری سیاه کردم تا به امید وعدهی سرخرمن، لبخندِ جوانی بزنم و کششی برای او ایجاد کنم... داشتم میشمردم مروارید تقریباً بیست سال سن دارد و ما پنجاه سال اختلاف سنی داریم.. باید بشود این فاصلهی طولانی را حتی ظاهری، کوتاهتر نشان داد. جالب بود که حتی به "ما" فکر میکردم! درحالیکه تماماً من این احساس را داشتم نه او. مایی وجود نداشت... خطکشی که بهدستم گرفته بودم تا حدفاصل تفاوت سنی را اندازه بزنم چیز عجیبی بود که تجربهاش را نداشتم. نه همقد هم بودیم نه در حد هم! اما دوست داشتم به چیزی غیر از این وانمود کنم. پس با دستانی لرزان بیشتر از چهار ساعت طول کشید تا موهایم را بهدقت رنگ کنم..
امروز موهایم را رنگ کردم! همان کاری که پیشتر باید میکردم...
ساعت ۵ عصر مروارید طبق قرار قبلی در خواهد زد و چهرهی جوانتری از من خواهد دید و من هم خود را با فاصلهی کمسنتر از او خواهم یافت!
کت و شلواری شیک پوشیدم و غرق در ادکلن کردم! دقیقاً راس ساعت ۵ زنگ درب به صدا درآمد، قلبی که تا چند هفتهی پیش ضربانش به کندی میزد و طلب نوار قلب میکرد حال در تپشی کودکانه دست و پایاش را گم کرده بود و میخواست از حلقم بیرون بپرد... شبیه ریسریس شدن یک نوار کاست درهم پیچیده!
خودش بود مروارید را میگویم خودش بود پشت در بود. آمده بود با آهنربای نگاهش برای جذب این آهن پارهی کهنه... با خندههای مستانهاش برای پایاندادن حتی کوتاه به گریههای بیصدای یک مرد. مطمئنم وقتی درب را باز کنم این بار تصویر یک مرد دم مرگ را نخواهد دید..
درب را با تمام هیجان گشودم و پشت در دختری بود که کتابی را در دست داشت، با تعجیل زیادی گفت:"سلام آقا، من از طرف خانم ایزدی اومدم، کتابی که سفارش داده بودید رو خدمتتون آوردم!"
پرسیدم:"ایزدی!؟"
گفت:"آره دیگه مروارید ایزدی!"
با ناراحتی تمام پرسیدم:"پس خودشون چرا نیومدن!؟"
گفت:"ما با هم توی موسسه نشر و توزیع کتاب ... کار میکردیم چند روزی هست که کارش رو عوض کرده الان کارمند فروش یه شرکت بازرگانی شده، عذرخواهی کرد که نتونست بیاد!"
کتاب را چون هدیهای باارزش و یادگاری عزیز از دسترفته و چون مجموعه آیاتی مقدس ازش گرفتم و به سینهام چسباندم... و او نیز بهسرعت از جلوی دیدگان مبهوتم دور شد و رفت...
با تمام بیرمقی با تمام مرگم روی کاناپه افتادم... این ختم من بود...
پایان وسوسهی پوچ، ختم یک رویایی دستنیافتنی و همنشینی دوباره با تنهایی و انتظار آمدن اجل از در!
موهایم را سیاه کرده بودم حس میکردم روسیاه شدم. تا آنکه دقایقی بعد کتاب را بهآرامی گشودم این بیت خیام روانم را قدری آرام کرد:
"پیری دیدم به خانهی خَمّاری / گفتم: نکنی ز رفتگان اِخباری؟
گفتا، می خور که همچو ما بسیاری / رفتند و کسی بازنیامد باری!"