گفتم:"بازم که اسحلهات رو ورداشتی کجا میری!؟"
گفت:"برای دفاع، باید جنگید!"
گفتم:"جنگ، ننگه!"
گفت:" ما آغازگر جنگ نبودیم و جنگیدن برای دفاع رو حق خودمون میدونیم!"
گفتم:"حق ما دفاع نیست، حق ما جنگ نیست، حق ما فقط زندگیکردنه همین!"
گفت:" اونا دشمناند ما با اونا دشمنی نداریم!"
گفتم:"میدونستی سرباز دشمن هم به تو میگه دشمن!؟"
گفت:"اگه بگه احمقه!"
گفتم:"آخه اونم فکر میکنه داره برای دفاع میجنگه!"
گفت:"دفاع از چی!؟
گفتم:"دفاع از هر چی!"
گفت:"خْب، یعنی تو میگی نجنگیم!؟"
گفتم:"مرز، یه خط کودکانهی نقاشی شده است، مرزها رو کشیدن که محدود بشیم و جدا از هم. وگرنه آدمای اون ور خط هم شبیه همین آدمای این ور خط هستند! نذار بشه مرز اندیشهات، وقتی میذاری بشه مرز اندیشه، آدمای اون ور رو دشمن میبینی، جنگ، جنگه چه برای حمله، چه برای دفاع..!"
گفت:"درست میگی اما کسی هست که به اونام همین رو بگه!؟"