تمام زندگی، غمِ داشتهها و نداشتههاست، سراسر مملو از نگرانیاست بر سر هر آنچه که ما را در گرداگردِ گرداب خواستهها چون ذرهای ناچیز به هوا میفرستد...تا بیمقدارْ در آسمان به این سو و آن سو پراکنده شویم...
یکی از غمهای من، داشتن و نداشتن طلا و جواهرات بود، در ذهن من نگرانی خاصی حول این خواسته در جریان بود فکر کردن به پنج تصویر که هیچ رقمه از ذهنم شُسته نمیشد، اغراق نکنم که تمام اندیشهام اگر نبود اما حداکثرِ اندیشهام را مشغول خود کرده بود:
اول، آنکه ویدئوی دست قطعشدهی زنی میانسال را دیدم که از پنجرهی اتوبوس خط واحد بیرون بود که با قَمِه بریده بودند آنهم بخاطر النگوهایی که بر دست داشت...!
دوم، در شب عروسی خواهرم دیدم که وقتی سرمست و شادمان میرقصید و با اینکه به شدت مراقب بود اما در لحظهای غلفت، گردنبندش از حلقه باز شد و به زمین افتاد و در میان انبوه مردم در چشم بههمزدنی غیب شد...!
سوم آنکه دستبندی گرانوزن بر دست دخترهمسایه بود، شبهنگام به دستاش بسته بود و صبحهنگام آنرا دیگر بر روی دستْ نیافت و تمام جستجوی او هم بیفایده بود...!
چهارم، چند جوان بیکار و چاقو بهدست، زن جوان وحشتزدهای را به دیوار چسبانده بودند و جواهراتش را غارت میکردند و حتی شنیدم که گوشوارههایش را از گوشاش به زور بیرون کشیدن و جوری که لالهی گوشهایش پاره شد و فریاد و گریه و زاری زن بیچاره هم ره بهجایی نبرد..!
و پنجم، آنکه تمام جواهرات خانوادهای که سه روز مسافرت بودند را با گاوصندوقش از جا کَنده بودند و به سرقت برده بودند.
***
در کنار تمام این تصاویر ناخوشایند، یک تصویر خوشایند جدای از اینها ذهنم را قلقک میداد و آن جواهرات زرینی که از سر و صورت و دست و پای زنانی که آویزان است و زیبایی و ثروت و قدرت آنها را دوچندان به رخ میکشد و گویی تمام زنانگیاشان را به عرش میبرد و همین بس که مرا بر وسوسهی داشتن حتی اندکی از آن ترغیب کند..
اما چه میبایست کرد با این تصاویر و این ذهنیتها؟ با این خواسته و با این دلهره و غمِ داشتهها و غمِ نداشتهها... خوب میدانستم که بهدستآوردن چیزی بههمان اندازه لذتبخش است که از دستدادنش، غمانگیز...
هر بار با خود چیزی در اندیشهام غِرغِره میکنم:
طلا بخرم یا نه؟ نگه دارم یا نه؟ آویزان خود کنم یا نه!؟
اگر طلا نخرم...غم آنچه ندارم دست از سرم برنمیدارد و ذهنم در گیرودار آنچه که میتوان داشت و ندارد دیوانهوار خواهد بود...
اگر بخرم و در صندوقچهای وزین در کنُج گاوصندوق و یا پشت کتابهای کتابخانه نگهدارم چه فایده از داشتن چیزی که نتوان آنرا عرضه کرد؟ چه نصیبی است از انبارکردن و پردهپوشی زیبایی و دارایی؟ و نگهبانی زر و سیم! بهتر، نخریدنش است تا خریدنش!
اگر بخرم و نگه ندارم و آویزان خود کنم ترس از گمشدن، ترس از هجوم و تجاوز، ترس از آسیب جسمی و ترسِ از دست دادنها، روح و اندیشهام را بدتر از آسیبهای آن نابود خواهد کرد و شکی نیست ذهنِ آزرده لحظهای رهایم نخواهد کرد...
آخ! این چه داشتنی است؟ چطور میتوان آنرا داشت و مصون ماند و حفظش کرد!؟ چطور میتوان داشت و نیاندوخت؟ چطور میتوان از داشتنش نهایت لذت را بُرد بدون هیچ دلهرهای!؟
لعنتی! این تصاویری که در ذهنم است هم فریبندهاست و هم وحشتناک؟
تصویر از دست دادن گردنبند در لحظهی شادی عروسی که تمام خوشی آن شب را از بین میبَرد اتفاقی عذابآور است و قابل چشمپوشی نیست.
تصویر بریدهشدن دست آن زن، وحشتناک است.. و گوشهای پارهی آن یکی...
خود را شبیه آهویی میبینم که تشنهی آب است و باید آب بنوشد حتی اگر تمساحی در کمین باشد...شکی نیست بدون آب از تشنگی خواهد مُرد و راز بقا در این است که برای زنده ماندن باید جنگید، همین بقا بهترین دلیل برای نوشیدن آب از رودخانهی تمساح خفته در آنست.
لبِ اندیشهی من هم گویی بدون داشتن طلا، تشنه است، داشتناش هم دل به دریا سپردن در مواجه با تمساح است... فقط اینجا چیزی عجیب اذیتم میکند و آن اینست که بدون آب خواهی مُرد اما بدون طلا شاید هم بیشتر زنده بمانی...!
برای آن آهو، بقا دلیل محکمی برای پذیرفتن هر خطری است و برای من طلا، حماقتی برای مواجه شدن با خطر و دلهرهی بیشتر است ولو به قیمت لذتش...
آه! خدایا این چه وسوسهی عجیبی است این چه آیینهی زشتی برای زنانهتر بودن، برای زنانگی جلوهدادن و برای رسیدن به داشتهها و نمایاندنهاست!؟
هزار اندیشه در ذهنم جاری شد که: طلا بخرم اما دورهی آموزش دفاع شخصی بروم... اما آیا با این تسلط از پس چند مرد چاقو بهدست برخواهم آمد!؟ قطعاً که نه، نه فقط من، نه هیچ قهرمان دیگری حتی مَردش هم تن به این حماقت نمیدهد و بیشک عطاکردن طلا به بقای جان میارزد...
گفتم طلا بخرم اما آنرا در هرجایی عیان نکنم و زیر لباس پنهان کنم...اما مگر قسمتی از داشتن، نمایاندن نیست!؟ حتی اگر جاهایی مطمئن عیانش کنم کجا؟ حادثهی تلخ، دقیقاً زمانی اتفاق میافتد که انتظارش را نداری... مگر خواهرم سه سال نامزد نبود، سه سال گردنبندش را با جان و دل نگه داشته بود و هیچ مراسمی آنرا به گردن آویزان نکرد، اما چه شد!؟ در یک آن از دست رفت...
گفتم طلا بخرم اما هوشیار باشم و مراقبش... اما یادم آمد که ما آدمها حافظهی خوبی برای فراموشکردن داریم...
گفتم طلا میخرم حداقل آنکه سرمایهای است در خانه...خود را نهیب زدم که گنج در کُنج، داستان زنبور بیعسل است و نگهبانی آن روایت حماقت ظرف روغن خیالات، که هر آن ممکن است توسط وسوسهی دیگران بشکند...
گفتم پس نداشتناش بهتر است.. این زمزمه را با خود پایان نبردم که سریعاً در پیاش گفتم اما بهواقع بدتر است! چون همیشه چیزی برای نداشتن داری، بخصوص آنکه توانایی داشتن داری، اما آنرا نداری!
باز ندایی میگفت خُب هرچقدر برای داشتن، توانا باشی برای نگهداشتن همیشه ناتوانی!
قدری بیشتر در اندیشههای وسوسهبرانگیز غوطهور شدم، به ریشهی این نگرانی کمی که فکر کردم فهمیدم مشکل داشتن یا نداشتن طلا نیست، مشکل جامعه نیست و مشکل فراموشی نیست..
مشکل چیزی دیگر بود... مشکل شاید دقیقاً خود من بودم.
باید دل را از نداشتن میشُستم و به ترسها و به این غائله باید پایان میدادم...
پس.. عاقبت طلا خریدم.!
***
طلاهایی که با تمام وجودم و از جان و دل دوستاشان داشتم هر روز صبح آنها را از گاوصندوق بیرون میکشیدم به خودم آویزان میکردم و تمام روز در خانه از دیدن سینهریزی درخشان که تاجی بر سر سینهام نهاده بود لذت میبردم از گوشوارههایی که من به آن آویزان شده بودم! و از صدای موسیقای دلنشین جیرینگجیرینگ النگوها و پیچش عاشقانهی حلقهی انگشتری برای نگه داشتن بندهای انگشتم، آینه هم با من از دیدن اینهمه زیبایی لذت میبُرد و شبهنگام دوباره آنها را به گاوصندوق میسپردم...
داشتن و نداشتن طلا بین من و گاوصندوق به مساوات تقسیم شده بود.
ولی هنوز چیزی نامشخص باقی مانده بود.
من چه کردم!؟
من در خانه شادم چون طلا دارم اما غمگینم که آنرا بیرون نمیتوانم استفاده کنم و همچنان که بیرون هستم، شادم چون چیزی نیست که نگران از دست دادنش باشم، اما غمگینم که طلا در خانه تنهاست!
جای غمِ داشتن و یا نداشتن، اکنون هم داشتم و هم نداشتم! یعنی هم غمِ داشتن دارم همِ غم نداشتن، با این تفاوت که لذتی کوتاه در خانه از آویز کردن طلاها شادم میکرد و این شادیام میان این دو غم گرفتار بود. ذهنم حال تقسیم شده بود به یک خوشی محدود در میان دو غمِ داشتن و نداشتن. آزاد بودم اما آزاد در یک باغ محصور که فراتر از آن نمیتوان رفت.
آنزمان بود که باور کردم لذت، حد فاصل بین دو درد است! همیشه چیزی برای نداشتن داری! و تمام زندگی هم چیزی جز این نیست...
عالی مینویسید
موفق باشید
سپاسگزارم مهندس خسروبیگی- ممنون که مطالعه فرمودید