همیشه در هر خانوادهای یکی هست که با اطرافیان سر ناسازگاری دارد، جامعهستیز است و در دنیای خودش سیر میکند، کاملاً متفاوت با سایر اعضای خانوادهاست، موسیقی خاصی گوش میدهد، تیپ خاصی میزند و از همه فراریاست، در خانه، کمتر سر و کلهاش پیدا میشود و اصلاً وجودش هیچ اهمیتی ندارد، اما بهشدت عدم حضورش بهچشم میآید و همیشه حرف از اوست اگرچه هرگز حق با او نیست! یک نفهم و کلهشق! او احمقِ به تمام معنیاست که فکر میکند علامهی دهر است و همه را کودن میبیند، رویای خود را دارد و برای ارضای خود و رسیدن به خواستههایش از هیچ کوشش انفرادی فروگذار نیست. او کسی نیست جز من، از این دست حرفها آنقدر شنیدهام که هر بار با مرور و شنیدنش بیشتر از آنها متنفر میشوم. من در میان انبوهی از آدمهای نفهم گرفتارم، چون بیشتر از آنها میفهمم اما از بدی شانسم، روزگار همیشه روی دیگرش را نشانم میدهد هر سو که میروم بنبست است اصلاً برای آدمی چون من، اینهمه بنبست ساختهاند تا به هیچ برسم! چون من خواستههایی دارم که دیگران فکرش را هم نمیکنند، چیزهایی میخواهم که انتهایش را کسی ندیده و من، سرباز خط مقدم این جبههی بهظاهر باطلم، امروز هم از آن روزهای مزخرف و بی سر و ته است، گیتارم را برداشتم این تنها مونس من که صدایش موسیقی روان منست و ضربآهنگش ضربهای بر روان دیگران، آنها حتی تحمل شنیدن ساز را هم ندارند، مشکلشان من نیستم، روانیاند و سر ناسازگاری دارند و با من در ستیزند، دنیای بیروح خود را دارند و شبیه به همند، لباسهای دهاتی میپوشند و دائما در میان چهار ستون زندانِ خانه در هم میلولند و به خیال خودشان که دارند زندگی میکنند.. "آنقدر روی اعصابم راه رفتهاند که اتوبانی شده برای خودش!" جز نگاههای سنگین و پُرمعنا، جز پرخاش و دعوای روزانه از خانه و خانواده چیزی عاید من نیست، تنها هدفشان اینست که میخواهند من شکل آنها شوم اما کور خواندهاند! با دیدن اجباری آنها، لبو لوچهی همیشه آویزان و اخمی که از روی صورتم محو نمیشود، تمام قیافه و ظاهر همیشگی من در این خانهاست. اما برعکس در کنار دوستانم خندانترین آدم روی کرهی زمینم... کاش میشد خانوادهات را مثل دوستانت خودت انتخاب میکردی!
من خیلی خوب میفهمیدم که باید تنهاییات را با کسی قسمت کرد که همنشینیاش را با تو قسمت میکند!
گیتارم تمام دلخوشی من بود خوب میدانستم که همیشه آدمها به چیزی دلخوشند و چون همیشه چیزی هست که به آن بنازی! بدترین روز برای هرکسی از بین رفتن این دلخوشیهاست. با دوستانم که آنها هم داستانی مشابه به من دارند قرار گذاشتیم بعد از کلاس آموزش گیتار، برویم کنجی تا با هم باشیم. "پارک جنگلی؟"،"ای بد نیس، ولی دوره..."،"کوه!؟"، "از اون حرفاست هاا آخه اینجا مگه کوه داره؟"، "کتابخونه چطور؟"، "پیشنهاد خوبیه اما فقط باید بشینیم لالمونی بگیریم"، "سینما؟"،"با این فیلمای مزخرف کی میره سینما آخه، حیفِ پول"، بعد از کلی شوخیکردن، مسخرهبازی و تیکهانداختن بههم توافق کردیم پارکِ جنگلی برویم و البته انتخاب همیشگی ما هم همین بود! چون تا وقتی گزینهی دیگری برای انتخاب نباشد اولین گزینه، بهترین انتخاب است! تنها سرگرمی هم، روشنکردن آتش بود و دورهمی ساز و آواز خواندن، همین! و چیزی که همیشه بر سر آن توافق داشتیم این بود که برای باهم بودن، یک بهانه کافیست! همه، اهل فیلم دیدن بودیم اما هیچکدام آه در بساط نداشتیم تا به سینما برویم، جوانی، بیپولی و دنبال کمی خوشی، تنها وجه مشترک همهی ما بود. تا پارکِ جنگلی باید بیشتر از چند کیلومتر را پیاده میرفتیم. پس از غروب آفتاب و رسیدن به پارک هر کدام به سویی روان شدیم، یکی دنبال سنگ برای نشستن بود، یکی دنبال سنگ برای دور آتش، سنگهایی که برای همنشینی بود و نه برای سنگ انداختن! من هم داوطلب شدم تا کمی چوب خشک و کاغذ برای برپا کردن آتش بیابم، انگار همیشه من بودم که هیزم به آتش میریختم، پروسهی روشنکردن آتش بیشتر از یک ساعت طول کشید، من گیتارم را از هاردکیس بیرون کشیدم و قرار شد یکی بخواند و من در گرمای دلچسب آتش، آهنگ مورد علاقهی دوستان را بنوازم... ، آنقدر نشستیم که حتی خاکستر آتش هم سرد شد. آن شب تا پاسی از شب کنار هم بودیم شبیه بسیاری از شبهای دیگر! چون همه کمبودهایی داشتیم و خوب میدانستم که تنها چیزی که آدمها را در کنار هم نگاه میدارد کمبودهای آنهاست!
در بازگشت از پارکِ جنگلی هرکدام بهسوی خانه رفتیم، من هم به خانهی ویلایی که فقط نقش خوابگاه داشت، برگشتم، در حین ورود دیدم پدر و مادرم آنچنان بههم میپَریدند که مهلت فحش و ناسزاگویی را از هم گرفته بودند، صدای شکستن و کوبیدن بر در و دیوار، تمام آن چیزی بود که پشت درب ورودی شنیدم، تنها اسمی که مکرر فریاد میزدند نام من بود، ناگفته پیدا بود که دعوای عجیبی سر من بر پا بود، مادرم آدم مظلومی بود و البته اغلب ساکت، گاهی از من حمایت میکرد اما نظرش بلافاصله عوض میشد چون مدام بچههای مَردم بودند که بهتر از بچهی خودش خوش میدرخشیدند، شکی نیست از زادن من بهشدت پشیمان بود اما دیگر کاری نمیتوانست بکند و فعلا فحشخور پدرم شده بود که با فریاد میگفت:"اون ولگرد چرا این وقت شب خونه نیومده، اینم تربیت تو، همش تویی که لیلی به لالاش میذاری زن! فردا یه گُهی بخوره گوشهی زندون بره خوبه؟ یا میخوای کارتن خواب خیابونا بشه؟ این آشغال عوضی آخرش معتاد میشه، همین الانم هس، فکر کردی نیس!؟ وگرنه تا الان کدوم خرابشدهای میمونه هاااا!؟ ایندفعه گیرش بیارم سر به تنش نمیذارم..."
از نور لای پنجره، بهزحمت نگاهی به ساعتم انداختم، ساعت ۱۲ شب بود و فریاد آنها داشت به عرش میرسید. از رفتن به داخل منصرف شدم و با دلی پُر از غم و چشمانی نمناک از خانه دور شدم...
کجا میرفتم!؟ هیچ جایی نبود، هیچ جا، بغضی سنگین، دست از گلویم برنمیداشت، سرمای خشک اواخر پاییز، خیلی کمسوزتر از دلسردی من بود. با چندتا از دوستانم خواستم تماس بگیرم اما دیروقت بود...اگر پولی دست و پا میکردم برای همیشه از این مملکت خرابشده میرفتم از این آدمهایی که چیزی جز انزجار نصیبم نمیکنند رها میشدم، کاش شبیه"چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من" آوازی که امشب خوانده بودیم. میشدم، اما نه پولی بود و نه چیز دیگری....برگشتنم به خانه هم بیفایده بود شک ندارم دست بهیقه میشدم با پدر، آخرش یا بلایی سر خودم میآوردم یا سر آنها... "خدایا کجا برم!؟" در این اندیشه، مسافتی طولانی را پیمودم بدون مقصد مشخصی و بدون اینکه بدانم کجا باید بروم، فقط پاها و دلشکستهی من بود که مرا بهدنبال خود میکشید...
کاش ماشین داشتم، نه کاش ماشین زمان داشتم و مرا میبرد به آیندهی دور، من متعلق به این زمان نیستم، اما عاطفههای بیبنیان و تفکر آدمهای مشرقزمین، چیزی جز وابستگی بیهوده نیست، حیف که وابستگی، دردیاست که به آن وابستهایم! همین شد که فکر گریه و زاری مادرم دستبردارم نبود من مسبب این دعوا بودم، پس باید پیهاش را هم بهجان بخرم. گرسنگی و سرما، سنگینی گیتار روی دوشم را دوچندان کرده بود و تمام توانم را گرفته بود اما همهی اینها خیلی ناچیزتر از خستگی روح و دل پُر درد من بود در هر صورت ساعات زیادی را در خیابانهای بیهدف طی کردم تا در نهایت باز به خانه برگشتم، دعوا فروکش کرده بود و همه خواب بودند، ساعت ۳ صبح بود، بهآرامی تمام، کلید انداختم و سریع خودم را به اتاقم رساندم. میدانستم فردای بدی در انتظارم است، تا صبح نخوابیدم، دمدمای صبح، سنگینی خواب بر من چیره شد و زمانی که بیدار شدم از صدای شکستنی هولناک بود که خواب زدهام کرد، اولین چیزی که سراغش را هم گرفتم گیتارم بود، که نبود! گشتی زدم ولی باز هم نبود، فوراً خودم را به آشپزخانه رساندم جایی که فکر کردم صدا از آنجا آمده، پدرم را از پنجرهی آشپزخانه دیدم که گیتارم را خُرد کرده و داشت داخل حیاط آتشش میزد. با گریه و مظلومیت خاصی از پشت پنجره، سوختن گیتارم را نظاره میکردم، انگار که عزیزترین کسم را از دست داده باشم، اما هیچکس عزیز من نبود جز این گیتار که در آتش نفهمی پدر داشت میسوخت! و من دیگر کاری از دستم برنمیآمد...
پس از آن من تنهاترین آدم این خانه شدم، حتی تنهاتر از قبل با این تفاوت که دیگر هیچ دلخوشیی نداشتم و دقیقاً شبیه آنها شده بودم، تمام جهانم شده بود نگاه کردن به چاردیواری اتاق، فقط کمی میخوردم، کمی میخوابیدم اما نه میخندیدم، نه جایی میرفتم و نه با کسی کاری داشتم، گیتارم که سوخت من هم برای همیشه با آن سوختم، الان کارم شده بود فقط خودارضایی!
عالی به زیبای تمام جوان نسل امروز رو به تصویر کشدید آفرین بر شما
سپاسگزارم از پیام و لطفتون