از فاصلهی کم، نزدیک به چند متر مانده به او، پیرزنی دوستداشتنی و آرام با موهای حنایی، صورت گِرد و لُپهای برآمده به نظر میرسید، دقیقاً شبیه همان تصویری که از یک مادر پیر و مادربزرگهای مهربان و دوست داشتنی میتوان سراغ داشت، جلوتر رفتم و به همان شکل دوستداشتنی بود اما نه به اندازهی زمانی که لب به سخن میگشود، روی سکوی آجری قرمزی نشسته بود چوب خشکی بسیار ناصاف بهعنوان عصا در دست گرفته و به نقطهای دور خیره بود مشخص بود که با تمام وجود داشت از گرمای آفتاب بعد ازظهر لذت میبرد. گاهی ناخواسته آدمی دوست دارد از کسی که خوششآمده فقط برای همصحبت شدن در حد یک مکالمه ساده، چیزی بپرسد که به احتمال زیاد او آن چیز را نمیداند، پس ازش پرسیدم:"در این آبادی چطور میتوان یک جای خواب مناسب، گیر آورد؟" که گفت:"معمولاً کمتر کسی از من این پرسش را میکند!، لابد وارد آبادی که شدی خیلیها جایی برای اقامت به تو پیشنهاد دادند، البته آنها طوری حرف میزنند تا تو را جذب کنند که فلان جا برای اسکان شبانه مناسب است آنها بیشتر از آنکه دنبال خواب و آرامش تو باشند دنبال آرامش خود هستند، من سالهاست که جای مناسبی برای خواب دارم اما با آرامش نمیخوابم...!"
گفتم:"درست میفرمایید گاهی، اعتماد کردن به اینها که اغلب دلال و واسط هستند کمی سخت است!"
گفت:"ببین پسرم باید دقت کنی که ذهنت چه میگوید، گوشها و چشمهای ما ناشیاند و زود فریب میخورند، چون کم تجربهاند مگر آدم یک تصویر را چند بار دیده یا یک حرف تکراری را چند بار شنیده!؟ اما ذهن تو همیشه درگیر تصاویر و صداهاییست که مرتب دیده یا شنیده است و اوست که همه اینها را با خودش تکرار میکند، به ذهنت اعتماد کن چون تجربهی بیشتری دارد...!"
چندان نمیفهمیدم منظورش چیست و انگار گوش خوبی برای حرفزدن گیر آورده باشد، بیآنکه حتی به من نگاه کند و یا نگاه خیرهاش را از همان نقطهی دور بردارد ادامه داد:"پیرو هیچ فرقه و عقیده و شخص خاصی نباید بود حتی اگر آن فکر یا آن شخص، محبوب ما باشد.. چون شکی نیست اگر جمله یا گفتهای شنیدی که مورد پسندت واقع شد نشاندهندهی آن است که این جمله با شرایط و روحیهی فعلی تو مرتبط است. باید بجای تقلید از سلسه افکار دیگران هر چه که میبینی و میشنویی را با ذهنت ترکیب کنی و شالودهی افکار خودت را بسازی...گاه مشتاق گفتههای یکی میشویی و گاه مشتاق دیگری، اگر خوب گوش کنی نداهایی که مشتاقش میشویی تماماً در تو هست فقط باید یکی باشد که آنرا برای تو تکرار کند... و تو در نهایت اگر دقت کنی عاشق افکار خودت خواهی شد."
احساس کردم بیارتباط با چیزی که ازش پرسیدم، حرف میزند و خواستم بگویم:"گاهی جور دیگری فکر میکنیم اما تصمیم دیگری میگیریم." که از گفتنش منصرف شدم.
پیراهن بلندی از پارچههای گلدار و رنگارنگ بر تن داشت و چارقدی سفید و گلگلی بر سر، با گیوهای دستبافت بر پا. یک بازماندهی باستانی در عصر تکنولوژی، عجیب بود، ظاهرش یک زن بیسواد و پیر روستایی بود اما عباراتی که بهکار میبرد چنان ذهنم را درگیر کرد که برای رسیدن به فهماش باید مدتی به آن فکر میکردم، که خود را نهیب زدم که شعور و درک آدمی از دنیای پیرامون به سواد نیست! تشعشع نور گرم و دلپذیر آفتاب و سکوت آنجا او را در خلسهی خاص فرو برده بود.
سرش را بلند کرد، وحشتی، آرام دلم را لرزاند، احساس کردم نابیناست، گفت:"همراهم بیا!"
به عصایش تکیه کرد و بلند شد، کمی لرزید، کمکش کردم راحت بایستد، که گفت:"ممنون پسرم، از پس لرزههای مرگ است نمیخواهد بیشتر از این سرپا باشم....پرسیدم:"مادر کجا برویم!؟"
گفت:"دور نیست پایینتر از آن درخت کهنسال خانهی منست، منم تنهام، اگر دوست داری امشب را میتوانی در خانهی یک پیرزن نابینا سر کنی..."
وقتی گفت پیرزن نابینا، بهشدت دلم سوخت و بیهیچ ارادهای دنبالش به راه افتادم.
گفتم:"میبخشید مادر خیلی وقت هست که نابینا هستید؟، سخت نیست؟"
گفت:"سالهای زیادی است که نابینام، سخت که هست، مادر، اما وقتی به تاریکی پشت نگاهت عادت کردی، آنچه که باید ببینی را خواهی دید! گاهی چشمان بینا نمیگذارد آنچه در ذهن داریم را خوب ببینم، چون ما خیلی زود فریب رنگها و تصاویر را میخوریم. میخواهیم چیزی را باور کنیم که با چشممان میبینیم در حالیکه باید چیزی را باور کرد که در ذهن میبینی."
مشتاق شنیدن حرفهایش شدم و البته مرا مجذوب یک حس و روح مادرانهی خاص کرد، خود را گفتم:"چقدر خوب میشد چنین مادربزرگی از آن تو باشد!"حدود ۴۰ کیلومتر از نطنز تا آنجا را پیاده آمده بودم آنقدر خسته بودم که فقط میخواستم زیر نور همین آفتاب بخوابم و او هم شبیه مادرم برایم قصههای آرام تعریف کند تا به رویاهای دور بچگی بروم.
در میانهی مسیر، آهستهآهسته راه میرفت و منم در پی او، گفت:"جهانگردی!"
گفتم:"تقریبا!"
گفت:"چقدر از جهان را گشتی!؟"
گفتم:"فقط جاهای دیدنی!"
گفت:"چقدر حیف، که جاهای نادیدنی را ندیدی!"
بطور دقیق متعجب از گفتارش بودم، لبخندی زدم چون حس کردم لبخندم را نمیبیند و برای اینکه واکنشی از من شنیده باشد، بلند گفتم:"اوهوم".
مروری کردم که جاهای نادیدنی، یعنی جاهایی که چندان دیده نشده یا جاهای دیدنی پنهان! یا جاهایی که اصلاً دیدنی نیستند اما باید دید و... با همین تحلیل مبهم، در مسیر، همراهیاش کردم.
از کوچهای سنگفرششده با دیوارهای سرخ و معماری خاص گذر کردیم و به نزدیکی یک درب کوچک کنار یک درخت کهنسال رسیدم، درب نیمهباز بود، فقط نیاز داشت کمی هولش بدهد، جلو رفت و داخل شد و با مهربانی مرا به خانهاش دعوت نمود، چند پلهی پهن و بزرگ با ارتفاع بسیار کم را رد کردیم به انتهای راهرویی رسیدم که به حیاطی کوچک منتهی میشد و انتهای حیاط چند اتاقک با دربهای چوبی بیرنگ و کهنه و قدیمی پیدا بود داخل یکی از آنها شدیم، خانهای بسیار ساده با حداقلهای زندگی، گلیمی زیبا اما قدیمی و پاره سرتاسر اتاق را پوشانده بود و کمی بالاتر دو پشتی با یک پتو در کنار یک سماور برنجی زغالی خودنمایی میکرد.. از آن مکانهای بومگردی که عاشقشم، داخل شدیم کوله پشتیام را کنجی گذاشتم و دست و پایم را با آب خنک داخل حیاط شستم و برگشتم دیدم یک چایی وسط سینی در انتظار نوشیدن است.
گفت:"از پلهها که بالا بروی میتوانی در ایوان چشمانداز بهتری داشته باشی. پاهایم توان بالا رفتن از پلهها را ندارند اما تو جوانی، دوست داشتی امشب را میتوانی آنجا بخوابی."
درست میگفت ایوان چشم انداز بسیار فوقالعادهای داشت، سقف ایوان به دو تیر چوب بلند پایدار بود با دیوارهای مشبک و روبرویاش طارمی چوبی که به آن جلوهای خاص داده بود. هنوز شب از راه نرسیده بود که از فرط خستگی همانجا خوابم برد.
حوالی ظهر روز بعد، بیدار شدم، تمام خستگیام بیرون رفته بود اگرچه هنوز قدری پاهایم دردناک بود، از آن بالا کل روستای سرخرنگ ابیانه را میتوانستم بهخوبی ببینم، در دامنهی کوه کرکس؛ تمام نفسم را از هوای کوهستانی آنجا پُر کردم، تاریخ هزارساله و شگفتانگیز روستا را با آنچه که ازش خوانده بودم، میشد از نزدیک حس کنم. چه حس پرشکوهی بود. هنوز نجوای مردمانش را در کوچههایش میتوان تجسم کرد و شنید! و من در خانهی سنتی یکی از بازماندگان زندهی این تاریخ بودم. پایین آمدم، از شنیدن صدای پایم گفت:"خوب استراحت کردی!؟"سلامش کردم و از اینکه این فرصت را داد تا در خانهی او بخوابم تشکر کردم، مرا دعوت به صبحانهی مختصری کرد و گفت:"بیرون برای گردشگرها آش میپختند گفتم شاید دوست داشته باشی برای شما گرفتم نوش جان!"
کل آن روز را کنارش بودم و گرم گفتگو بودیم، دوست نداشتم از اینهمه مهر و محبت مادرانه فاصله بگیرم و بهکل فراموش کرده بودم چرا آنجام.
گفتم:"شما تنها زندگی میکنید پس بچههایتان...!؟"
گفت:"همسر خدابیامرزم پانزده سال پیش عمرش را داد به شما، ما هرگز صاحب فرزندی نشدیم او که مُرد، تنهاترین آدم این آبادی شدم..."
نم اشکی از گوشهی چشمش میل به سرازیر شدن داشت.
دیگر پرسشی انگار نمانده بود، تنهاترین آدم را پیش و روی خود مییافتم. شاید لطف و مهر او از سر تنهایی محض بود، شاید لطفی بود در حق خودش! شاید همیشه آرزوی پسری چون من را داشت، هرچه بود بیدریغ لبریز از عاطفه بود. که ادامه داد:"تو پدر و مادرت هنوز زندهاند!؟"
گفتم:"بله."
گفت:"به آنها حسودیم شد، خدا را شکر، میدانی، تنهایی، تمام بدبختی آدمهاست. خدا تو را برایشان حفظ کند، ما آدمها تا وقتی کسی را در مقایسه با خود نبینیم حسادت نمیکنیم و رنج نمیکشیم!"
گوشیم را از کولهام درآوردم و خواستم چند عکس از پدر و مادرم نشانش بدهم که فراموش کردم نابیناست خواستم منصرف شوم که گفت:"چیزی میخواستی نشانم بدهی پسرم!؟
مانده بودم که بگویم:"بله، اما شما که نمیبینید!" که خجالت کشیدم، گالری موبایلم را باز کردم نزدیکش رفتم و بیآنکه وانمود کنم نمیبیند چند عکس را با انگشتم ورق زدم و داستان مختصری از هر عکس را برایش تعریف کردم، لبالب پُر از لبخند شد انگار که همهی آنها را میبیند... من هم سعی کردم به لبخندهایش بیشتر عمق بدهم چند عکس دیگر نشانش دادم و روایتهایی خندهدارتر و با چاشنی طنز برایش نقل کردم، با تمام عشقش میخندید، چنان با هم خودمانی شده بودیم که انگار واقعاً مادر و و فرزندیم، انگار سالهاست که مشتاق چنین لحظهایم، سرش را روی شانهام گذاشت به نحوی که تمام حس نزدیک بودنش را به من انتقال میداد، مملو از آرامش بود و سرشار از با هم بودن دوستداشتنی، منم خرسند از حس بسیار نزدیک او، با علاقهی بیشتری سرگرم حرفزدن شدم، که دیدم دیگر نمیخندد... به آرامی به صورتش نگاه کردم دیدم لبخند از صورتش محو شده بود و صورتش غم عالم را بهخود گرفته بود، تا خواستم تکان بخورم، از روی شانهام به آغوشم سقوط کرد، حس کردم که با تمام آرامش به خواب رفته، اما هیچ حرکتی نمیکرد، او مُرده بود!
شوکزده شدم، دلم به لرزه افتاد و غمی به اندازهی یک کوه، تمام نفسم را پُر کرد....
.
عالی بود
حسی مرکب از اشک ولبخند
لبخندی سرشار از عشق و شادی
با خواندن این نوشته زیبا به من دست داد
با چشمانی نمناک این کامنت را گذاشتم
موفق باشید
ممنون از نگاه زیبا و پیام گرم و پر احساس شما
آینده را در قالب پیرزن دیدم و چه زیبا که در کنار یه غریبه ی آشنا آرامش یافتن .. خواب در آرامش
ممنون از نظر و پیام گرمتون آمین جان