نمیدانم چرا؟ اما هرزگاهی ناخوآگاه فکری به ذهنم خطور میکند و آن اینکه همه چیز را رها کنم، پَر بکشم و بروم یک جایی دورِ دور، یک جای غریب که کسی مرا نشناسد و در اوج تنهایی و غریبی زندگی کنم و از هرچه که اینهمه سال مرا در انحصار و بردگی خود گرفته خلاصی یابم، دیوانهوار در این اندیشه سیر میکنم.
گاهی این جای دور همان هتل فورسیزنجورجوی این چهار فصل جورج پنجم! یک مکان لاکچری و مجلل در پاریس است. تمام شب خیره به ایفل با سیگار برگ و شراب شیراز سر کنم و تا صبح با پایداری آهن پارهی چراغانی شده و برافراشته از زمین تا آسمان در انبوه دود و شلوغی سر صحبت را بازکنم شاید ایفل هم دردهای مرا داشته باشد شاید او هم مثل من خسته باشد از اینهمه شلوغی از این همه دیده شدن و شاید دمی بخواهد بیاساید، باید ایفل هم صحبت خوبی برای رنجهایم باشد کوه آهنی در قامت یک برج، با نگاهم هزاران بار از بالا به پایین او را اندازه میزنم و هر بار چیزی زیر لب زمزمه میکنم از شب تا صبح و روزها موزهی لوور پاریس خاستگاه شکوه افتخارات من میشود، آنجا میروم و از دیدن سربازان هخامنشی غریب در فرنگ، سر ستونهای محکم اما شکسته شده تختِجمشید، شیر بالدار که با تمام قدرتش بالاخره پَر کشید از وطن و الان در دیاری غریب در انزوایی ناشناخته، فرو رفته ، فریادهایی در دلم خواهم زد شبیه فریادهای داریوش در کتیبههای سنگی که هنوز پابرجاست...
شاید بهتر بود الان در ویلای شمال که خیس از بوی نم دریا هست، باشم، ویلایی با سنگهای تماما سفید و شیروانی لاجوردی لب ساحل دریاکنار، دورترین نقطه از هر ویلای دیگری... پشت سنگهایی که مرتب با امواج خروشان درگیرند. جایی که به هیچ کسی و دیدی راهی ندارد... میخواهم در آنجا روی شنها دراز بکشم و با آمدن هر موج، گرمی آب دریا را با شنها و صدفها و تمام گِل و لایی که همراهش هست بر روی بدنم و با تمام وجودم حس کنم. میخواهم در شنهای ساحل مدفون شوم و آخر شب، با لباسهای هاوایی کوتاه و پُر از شکلهای رنگارنگ، تنها نقش برجسته آنجا شوم، آتشی روشن کنم و تا صبح شنوندهی نُت موسیقی دریا باشم و سلام و ندای دوردستترین مرزهای آبی روسیه را هم حس کنم...
شاید رفتن به یک خانهی کاهگلی در انتهای محلهی قدیمی فهادان یزد، فکر بهتری باشد جایی که ذهنم را با حسی آمیخته با سنت فریب میدهد خانهای در میان انبوه خانههای گلی و خشتی که راحت نتوان آنرا یافت، در اتاقی ساده و آفتابخور، روی گلیمی دستبافت کنار سماور قلمکاری و یک سینی مسی معرقکاریشده با یک استکان کمر باریک چایی و نعلبکی با تصویر ناصرالدین شاه در حالی که با تمام آرامشم به دو بالش ترمه با گلههای بُتهجقه تکیه دادم بی هیچ دغدغهای منتظر جوشآمدن آرام آب برای دمکردن و نوشیدن یک چایی قندپهلو میشوم و تمام بعدازظهر را در خواب قیلوله سر کنم....
یا یک کلبهی چوبی که چوبهای بدنهی آن پس از باران سیاهسیاه شده و بر روی دامنهی کوههای شکمپُر و ترسناک که تمام وحشت از عظمت آنها زیر یک پوستهی سرسبز و مرطوب و زیبا پنهان شده، اورامان از انتهای مرز ایران و عراق دلم را آنچنان با خود می برد که خیال میکنم حتی یک لحظهماندن و درنگ کردن حماقتی بیش نیست، خوب میشد اگر اکنون آنجا باشم، پوست سرسبز کوه مملو از شنبم باران و دودی برخاسته از آن کلبهی چوبی که سر به فلک میکشید و دختری که لباسهای رنگین و پر زرق و برقش از دور مَشک دوغی بر شانه به سوی پایین دامنهی کوه میبرد و من محو تماشای اینهمه طراوت و زیبایی مینشستم ....
***
اما حیف، همیشه چیزی مانع است! از این موانع! در زندگی بسیارند. از این شغلی که هر روز شبیه یک عروسک کوکشده رأس ساعت ۷:۰۰ صبح باید سوار خودرو شوم و مسافتی چند کیلومتری را در ازدحام ترافیک سرکنم و دهها بار خودرو را عقب جلو کنم و سر در هر کوچه و خیابانی بهدنبال جای پارک باشم و آنرا در اولین جایی که خالی باشد فرو کنم.
درسخواندن، بردگی مدرسه و دانشگاهست، سربازی، بردگی پادگان و نظام است و شغل، بردگی کارفرما، ازدواج، بردگی زن و است فرزندآوری بردگی بچه... ماحصل آنچه برایش سالهای عمرم را صرف کردم چیزی جز بردگی نیست بندگی گرهها و گلایههایی که خودت گره کور میزنی تا حتی نتوانی با دندان هم باز کنی، انگار تمامی ندارند... از این سراسر بردگی کجا باید پناه برد..؟
خستهم آنقدر که میخواهم برگردم سر کلاس اول گیسهای خانم دانشور را بکشم و سرش را بکوبم به نیمکت ردیف اول که همیشه تعریف دانشآموزان خودشیریناش را میکرد متنفرم ازش، وقتی که دستان یخ زدهام را با خطکش چوبی کثیفش چنان زد که هنوز دردش در استخوانم سوت میکشد.
دوست داشتم برگردم به مدرسه راهنمایی تمام عقدهی این سالها را روی ناظم مدرسه که مجبورم کرد سر کلاس:"سرجام بشینم و لالمونی بگیرم،" خالی کنم، مادرم در بستر بیماری جان میداد و میخواستم به خانه برگردم پیشش، که این مرتیکه نگذاشت و زمانی برگشتم که مادرم از دنیا رفته بود.... کاش میتوانستم سرش را بکوبم به سکوی بتنی در ورودی، که با آن قد کوتولهاش میرفت بالای آن برایمان موعظه و چرت و پرت تعریف میکرد.
کاش میشد برگردم به آنزمان که سالهای جوانی را در دانشگاه تهران، بخاطر بیست و پنج صدم، یک ترم مشروط شدم و از حضور در کلاسهای ترم بعد و دختری که دوستش داشتم بینصیب ماندم، تا عاقبت او را برای همیشه از دست دادم، آن هم فقط و فقط بخاطر استادی عقدهای که تمام موفقیت آدمها را در درسخواندن و سرکلاس ماندن میدید، باید برمیگشتم و سرش را میکوبیدم به جااستادی چوبی!
کاش برمیگشتم به پادگان خرابشده در انتهای آن بیابان لمیزرع که فریاد پاهای ما در رژههای احمقانه فقط به گوش خدا میرسید و بس! باید کلهی آن سرهنگ بیوجود را که فقط سه ثانیه دیرتر از باقی سربازان از تختم پایین آمدم و بخاطرش چک خوردم و کل روز را جلوی آفتاب چهلدرجه روی آسفالت داغ تنبیه کرد و تشنهلب سینهخیز برد، میکوبیدم به میلپرچم.
باید بر میگشتم به روزهایی که با همسرم سر بیخودترین چیزها ساعتها بحث داشتیم و گلدان یادگار مادرم را از روی میز ناهارخوری به زمین زد و خُرد کرد، کاش میتوانستم سرش را میکوبیدم به میزناهار خوری و دقیقاً عین گلدان خُرد و خاک شیر میکردم.
باید بر میگشتم به روزی که بیمارستان کلی خرج روی دستم گذاشتم تا تولد دوقلوهای نفهم را جشن بگیرم که جز نقنق زدن و بهانهگیری و اتلاف وقت و خواب آرام شب و هدر دادن تمام دست رنجم چیزی عاید من نکردند. از آن زنیکهی لجباز و یکدنده و بیشرف، بچههایی بهتر از این هم انتظار نمیرفت، باید همان موقع سر این دوتا موجود نحس را بهم میکوبیدم و خودم را از سالها عذاب و بیآبرویی که برایم درست کردند خلاص میکردم..." اینا بچههای من نیستن! زنیکهی.. آخه تو با کی سر و سرّ داری ها، من مطمئنم تو داری یه غلطایی میکنی!!؟"
***
هنوز گوشهایم میشنید، اما بدنم را حس نمیکردم، هیچ وزنی احساس نمیکردم و توان باز کردن چشمانم را هم حتی نداشتم شاید بههمان آرامشی که دلم میخواست رسیدم، نمیدانستم حتی کجام!؟ شاید رفتم به یک خلاء، شاید هم مُرده باشم! فقط صدای زنی را میشنیدم که میگفت:"دکتر، تازه بیهوشش کردیم، رفتار امروزش خیلی بدتر از گذشته بود، همش داد میزد و سرش رو مرتب به در و دیوار میکوبید و فحش و ناسزا به این و اون میداد..!"
او در جواب گفت:"دوز داروهاش رو تغییر دادم، مرتب زیپراسیدون به مدت ۴ هفته بهش بده، ممکنه کمی بیقرار بشه و تپش قلبش بره بالا اما مشکلی نیس... کمتر توهمی میشه و خودزنی هم نمیکنه..."
-خوب میشه!؟
-اینجا تیمارستانه و درمان قطعی بسته به علت جنون متفاوته، این داروها هم توهمات و هذیانگویی رو کاهش میده، البته بیشتر از اینکه خوبشون کنه بدتر دیونهترشون میکنه اما چه میشه کرد! بهرحال درمان این آدما زمانبره، میدونی که سایکوز اختلال سادهای نیست که بشه دستکم گرفتش، گفتن غیرعمد و نادرست واقعیات و توهم دیداری و شنیداری چیزی که اساساً نبوده و نیس، همیشه تووی ذهنشون هس...
-به نظرتون الان خوابه!؟ یعنی صدامون رو میشنوه؟
-شاید بشنوه اما اینجور بیمارا توانایی تشخیص واقعیت از خیال رو ندارن....
-درُ بستم، راحت باش.
-ادامه بده...
-اوه خدای من، دکتر... نکن!
عجب دیدگاه جالبی دارید فوق العاده بود این داستان لذت بردم
شما دنیایی لطف دارید ممنون از نظرتون