زیباترین، دلرباترین و رویاییترین چیزی بود که به چشمم میدیدم یک عروس زیبا که دست در دست شوهرش از پلههای ورودی به داخل حیاط خانه آهسته و قدم به قدم پایین میآمدند، عروس، خانمیبود بینظیر، جلوتر که آمد، پیچش موزون موهای خرماییاش را فقط یک تور کوچک سفید با تاجی نقرهای به زحمت نگه داشته بود و هر آن میخواست چون یک دریای مواج و طوفانی از هم باز شود و به اطراف پخش شود، گیسوانش پُر از سنگینی بافت و تراکم مخملی بود پُر از کشش و قوس و تاب، پُر از شیطنتهای کودکانه برای رها شدن در کوچه و بازی کردن، پُر از شکوه ساخت قلعههای شنی که هر آن ممکن بود در اوج شکوه، فرو بریزد، پُر از هوا بود پُر از نسیم و.... چشمانش شبیه آهو بچهای دوست داشتنی، حالتی خمیده و انحنای عجیب سرمهی سیاه، انتهای چشمانش را باز، رها کرده بود، یک انتهای باز! آنچنان که چشمانش را درشتتر نشان میداد یا بهتر بگویم درشتترین چشمی بود که تاکنون دیده بودم. نگاهش که به قدمها و لباس بلندش میانداخت پشت پلکهایش زرق و برق و رنگهای فیروزهای و سبز بود آنگونه که چشمهای باز و بستهاش به یک اندازه زیبا مینمود و لبخندی که از روی صورتش محو نمیشد و چنان فریبنده بود که دل هر کس را میربود، نمیتوانستم مردم را هم همراه آنها ببینم، فکر نمیکنم کسی به اندازهی من محو و خیره به تماشای او بود، اما احساس میکردم آنها هم محو تماشای او هستند من هم اصلاً لحظهای نمیخواستم شوق دیدن قامت و سیمای او را از دست بدهم حتی لابلای زنان و مردانی که مهلت بهمن نمیدادند و جلوی چشمانم را میگرفتند.... دیگر او را ندیدم در میان هلهله و کِل کشیدن زنان، نُقل و برف شادی و سکه و اسکناسهایی که شاباش او و داماد میکردند گم شدند فقط دیدم جمعیت دور آنها را گرفتند و به آرامی و با جیغ و شادی از کنار حوض وسط حیاط عبور دادند و زیر نورهای چراغانی شده روی دو صندلی کنار هم نشاندن، موزیک و رقص، تا پاسی از آن شب به راه بود و من از بالای درخت داخل حیاط فقط عروس را نظاره میکردم، به داماد حسادت کردم و ناخودآگاه شدیدا ازش متنفر بودم اما آنقدر خیره به آنها بودم که اصلاً کل مراسم عروسی حتی یک شیرینی هم نخوردم! انگار یک تابلو نقاشی با ارزش و گرانقیمت به من سپرده باشند که باید لحظهای از آن چشم برنمیداشتم.... هرزگاهی شکلکهایی درمی آوردم و اداهایی از خودم نشان میدادم تا متوجه دیدن من شود، اما افسوس که نشد، کل مراسم، مبهوت دیدنش بودم تا یک آنْ نگاهش در نگاهم گره خورد و در لحظهای تمام وجودم را باختم، قلبم به لرزه افتاد و گلویم شد صحرای برهوت! نمیدانم شاید فقط او داشت روبرویش را نگاه میکرد نه مرا! اما نمیدانم حسی عجیب از تلاقی شدید این نگاه، فکرم را داشت مثل خوره از درون میخورد. آن شب تمام شد و من تا صبح در اندیشهی او و نگاهش بیدار بودم...
***
آقامهدی صبحها خیلی زود به محل کارش میرفت، مهندس ساختمان بود، مرد بسیار مهربان، مودب و شریفی بود، موهایش جوگندمی و کت و شلواری مرتب و شیک میپوشید، حتی پیش از آنکه زن بگیرد هم آدم منضبط، مرتب و شیکی بود، یک پیکان سپرجوشن با لاستیکهای دور خط سفید داشت. خانهاشان دقیقا روبروی خانهی ما بود. البته بسیار بزرگتر! تنها دو خانهی مجاور هم در یک کوچه بن بست. از مادرم بسیار شنیده بودم که بعد از فوت پدرشان و با تقسیم ارث فقط این خانه برای او و مادرش مانده بود میخواست آنرا بکوبد و بسازد برادر و خواهر زیادی هم داشت اما کسی آنجا نمانده بود فقط مادر پیرش بود و همسرش که تازه با او ازدواج کرده بود... و البته مادرش با مادرم و تنها خواهرم پایه ثابت دورهمیهای روزانه و غیبتهای زنانه همدیگر بودند، یک روز کنار حوض حیاط آنها یک روز کنار حوض حیاط خانهی ما... من به مادرش میگفتم خالهسوسن! کلاً چنان با آنها ندار بودیم که اگر راه داشت همه در یک خانه زندگی میکردیم چون اکثر مواقع پیش هم بودیم.. و الان که عروساش هم به این جمع اضافه شده بود.
***
مرتب کار هر روزم شده بود خرید نان سنگگ داغ برای صبحانه اما نه فقط برای خودمان بلکه برای خانوادهی آقامهدی. مادرم مشوقم بود و از اینکه هر روز کار خیری میکنم خوشحال بود و برای اینکه بیشتر شیرم کند میگفت:"تو دیگه برای خودت مردی شدی." یازدهسالم بود، یک پسر لاغر و کوچولو، با موهای سیاه و لَخت، آرام و حرفگوشکن و البته هرزگاهی بازیگوش و به روایت حرفهای یواشکی خالهسوسن که گاهی روی سکوت معنادار من که اغلب سراپا گوش بودم تمرکز میکرد، میشنیدیم که میگفت: "این مرد کوچیک سبزه، چه بلایی بشه خدا میدونه!" و میخندیدند و مادرم میگفت:"انشالا پسرم مث آقامهدی کسی بشه برای خودش، مهندس بشه، یه کاره مملکت باشه، بعد دستانش را به آسمان گرفت و گفت:"ای موسیابنجعفر!" آنها هم همین را تکرار میکردند، دعایی و طلب از کسی برای موفقیت و آیندهی من....
عروسِ خالهسوسن، نازنین بود، چندماهی بود که عروس این خانه شده بود به واسطهی کوچک بودنم و البته شاید ظاهراً بهجهت عدم درک برخی مسائل! شانس این را داشتم که همیشه در جمع حرفهای زنانهی آنها حضور داشته باشم. اما من همه چیز را میفهمیدم. آنها هر روز حرفهای زیادی برای گفتن داشتند حتی حرفهای تکراری دیروز را جوری تعریف میکردند که انگار هرگز نشنیده بودند. کافی بود تاری از حرفهای گذشته بیرون بکشند تا انتها آنرا همچین میبافتند که تمامی نداشت. از خاطرات همسرانشان، از بیماریهای زنانه از حرف و حدیثهای اقوام و گاها از رفتار عروسخانم که خالهسوسن، هنگامیکه نازنین برای آوردن یک سینی چایی از جمع خارج میشد میگفت، گوشهای من نیز در این زمان تیزتر از هر زمان دیگری بود و ناخودآگاه مو به مو به ذهن میسپردم نمیدانم چرا دوست داشتم هرچه را که پشت سر عروس خانم میگفتند به او بگویم. اصلاً هرزگاهی دوست داشتم چیزی را بگویند و بلافاصله نازنین را مطلع کنم و گاهی هم از اینکه چیز بدی راجبش میگفتند به حرفشان میپریدم و گاهی از همهی آنها متنفر میشدم.
***
طبق عادت معمول برای آنها هم نان سنگگ خریده بودم، آقامهدی در حال سوار شدن به ماشینش بود که همیشه دم در پارک بود، مرا دید و بهسرعت سمتم آمد و پس از سلام من، گفت:"بهبه آقا نیما، سلام پسر گُل، خیلی ممنون بابت زحمتات مرسی که همیشه نون تازه میگیری برامون." دستی به سرم کشید و موهای لختم را کمی وزر داد و یک اسکناس از جیبش درآورد گفت:"پول نونهایی که میخری رو خانمم گفتم بهت بده، این پول جایزهاس برو برای خودت خرجش کن!" لبخندی زد و سوار خودرو شد و از نظرم دور شد. من هم ساکت، اسکناس درشت را در دستم مچاله کردم و در زدم، نازنینخانم درب را گشود، برعکس همیشه که مادر شوهرش خاله سوسن میآمد.
آمدم نان را به او بدهم که قلبم شروع به تپیدن کرد و با دیدنش سراپایم را گم کردم و خیره و مبهوت در آستانهی درب خانهاشان خشکم زد، انگار که برق مرا گرفته باشد، یک چارقد گلگلی زیبا به سر داشت با صدای بسیار ظریف و زنانه و پر از حس عجیبی گفت:"سلام صبح بخیر، نیما جون خوبی!؟"
همین گفته بس بود برای تکمیل خوب نبودن من... تمام بندبند وجودم با شنیدن این کلمات از هم وا میرفت.. انگار فقط جویا شدن حال من برایش مهم بود. دوست داشتم همانجا دم در بنشینم، زانوهایم کمترین قدرت حرکت را داشتند... از طرفی ترسی ناشناس سعی میکرد مرا از آنجا به در ببرد. با اینکه چشمهایش پف خواب صبحگاهی را داشت اما همچنان زیبا بود پوست سفیدش با نور روشن اول روز، آنقدر شفاف و نازک بود که هر آن در حال ترک خوردن میمانْد، شبیه گل شاخصی بین گلهای کوچک چارقدش خودنمایی میکرد، او خم شد به اندازهی قد من، نزدیک شد آنقدر که تمام صورتش را در صورتم حس کردم، گفت:"نیما...!؟"
من به آنشدت که در او گم بودم او هم در بیاختیاری من گم شد، اما واکنش خاصی نداشت، شاید آدم بزرگها همه چیز را زودتر میفهمند اما قادرند تا خیلی تابلو بهروی خود نیاورند، به آرامی نان را ازم گرفت و گفت:"مرسی عزیزم.." هر واژهای که سبب تکان خوردن لبان صورتی و براقش میشد جذابیتی دوچندان مینمود بهنحوی که نه دوست داشتم پاسخ بدهم نه میخواستم دیگر ادامه ندهد! شبیه یک عروسک بیدست و پا شده بودم از همانهایی که الان در گنجهی ته انبار خاک میخوردند...
نازنین خانم دستم را کشید برد داخل حیاط... تماس دستهایش، تمام مهر مادرانه، خواهرانه، دوستانه و ... را در خود داشت، گرم بود و دستان من سردی عجیبی در خود داشت. مرا دنبال خود میکشید، گفت:"بیا توو، هم پول نونای این هفته رو که خریدی بدم بهت و هم صبونه بخوریم منم تنهام خالهسوسن نیست."
نمیخواستم بفهمم چرا نیست و کجاست، ترسی همراه با بیاختیاری تمام توانم را گرفته بود و فقط دستان او بود که مرا به دنبال خود میکشید از کنار حوض رد شدیم و به آرامی از پلهها بالا رفتیم تا به اتاقش رسیدیم، داخل شدیم مرا گوشهای نشاند و گفت:"همینجا بشین الان میام." منم درست در اوج خصلت حرفگوشکن بودن نشستم چندین بار رفت و آمد، سفره انداخت، چایی ریخت و شکر سر سفره گذاشت چند خیار و گوجه قاچ کرد و با همان لبخند ملیحش وقتی که گفت:"بیا نیما جان..." به خوردن صبحانه مشغول شد که متوجه شدم چارقدش سرش نیست و موهای خرماییاش هنوز شانه نخورده بود و بطرز زیبایی روی شانههایش فرو ریخته بود، احتمالا چون میدانست بچهم روسریاش را برداشته بود. خودم از پس کارهایم برمیآمدم اما آنقدر خجالت میکشیدم که به زحمت میتوانستم تمام محتویات سفره را ببینم، او چایشیرین درست کرد و برایم لقمه گرفت، نمیشد دستش را رد کنم با هراس و دلهرهی عجیبی ازش گرفتم و در حال جویدنش بودم من نازنین خانم را ظرف این چندماه دهها بار دیده بودم اما امروز حال دیگری داشتم و البته هرگز نشده بود که تنها در یک اتاق کنار هم نشسته باشیم... گرمای بدنش شبیه هالهای از فاصلهی کم را حس میکردم انگار سرم چسبیده بود به بدنش هر طرف که میرفت بدنم به آن سمت دوست داشت کشیده شود. اما در حیایی عجیب فرو رفته بودم. تا پایان چیزی نگفتم و به آرامی لقمهها را میجویدم و یک قُلپ چای روی آن.
سفره را جمع کرد و از خواهرم پرسید و کمی از مادرم، آرام آرام احساس راحتی بیشتری کردم کمی تخمه در پیالهای ریخت و آمد نشست روبرویم. از مدرسه پرسید از خانه از خودش از خودم و... آنقدر که هر چه این مدت هم راجبش گفته بودند را هم برایش فاش کردم هر گفتهای که در غیبتاش شنیده بودم را به او گفتم، چنان مجذوب حرفهایم شده بود که هرگز فکرش را نمیکردم، او با تمام کنجکاوی و اشتیاقش گوش میداد و هر چیزی را که از خالهسوسن میگفتم نزدیکتر میشد و بیشتر لذت میبرد، منم خرسند از حس گرمای وجودش و از اینکه دو دستم را در دستانش میفشرد و اصرار میکرد بیشتر از فضولیهایم بشنود لذت میبردم...
گزارشگر نازنینخانم شده بودم، نان سنگگ بهانهی من برای ورود به خانهی آنها بود و بردن حرفهای پشتسری کلید من برای ورود به خلوت نازنینخانم. برخی اوقات بهخاطر آنکه بیشتر کنارش باشم و از شادی فضولیهای من، ذوقزده شود، به دروغ اطلاعات نادرست به او میدادم و یا کمی پیاز داغش را زیاد میکردم، چون میدانستم مجذوب چه چیزهایی است و همین باعث شد دوستی ما با هم مستحکمتر از قبل شود و هرکدام رازدار هم شویم. کلاً کارم این بود که هر روز آنچه را که میشنیدم یکراست کف دستش بگذارم او هم خرسند از علم غیبی که بدست آورده بود احساس میکرد چقدر قدرتمند شده و چه کاری باید بکند چه کاری باید نکند. خالهسوسن انگار از تغییرات رفتاری عروسش در شگفت بود، در غیبتهای رایج خود دیگر از فهم این تغییر رفتار و یاغیگری بیشتر عروسش حرف میزد و اینکه دیگر مثل سابق به حرفهای مادرشوهر گوش نمیدهد و فلان و فلان و فلان ....
من هم تشنهی شنیدن این الفاظ بودم و همه را از بر کردم تا یک روز دیگر هم در فرصتی مغتنم در کنار نازنینخانم موضوع یاغیگر شدنش را به گوش او برسانم طبق عادت و قول و قراری که بین ما بود، همین حرف را به گوشش رساندم، او با شنیدن این موضوع، آنقدر خوشحال شد که با دو دستش صورتم را در برگرفت چندبار لْپهایم را بوسید علت این اندازه خوشحالی او را درک نکردم اما انگار که از نتیجهی کار خیلی راضی باشد چندبار هم بوسههایی از لبهایم گرفت و دقایقی با تمام شادی مرا در آغوش کشید و از من ممنون بود. در این حال من دقیقاً شبیه یک مُرده بودم دست او. میخواستم مدام اینکار را تکرار کند و لحظهای رهایم نکند، جای آغوش داغش را هنوز از زیر لباسم حس میکردم، آخر چرا او اینقدر پُرحرارت بود!؟ هنوز گرمی و خیسی لبانش بر روی صورت و لبم جا مانده بود، بوسههای ناگهانی او، اوج شکوه یک دیدار بود، انگار افکار و احساس مرا خوب فهمیده بود اما انتظارش را نداشتم و اصلا آمادگی چنین واکنشی از او را هم نداشتم، کاش پیش از این کار به من میگفت، اما مرا به آرزویی درک نشدنی رسانده بود. این بوسههای همان عروس دلربا بود که شب عروسیاش چشم ازش برنمیداشتم.
آنروز تا ظهر، گرم صحبت بودیم، ظهر باید میرفتم مدرسه، من در حال خروج از خانه بود که خالهسوسن سبزی بهدست از درب حیاط وارد شد، اما نگاه سنگینی به من کرد، من سلام کردم و بهسرعت از خانهی آنها خارج شدم...
بعد از آن خالهسوسن همیشه خودش نان سنگگ میگرفت و هر وقت من نزدیک دورهمی غیبتشان میشدم سکوت میکردند.
عالی و عالی بود این داستان.
نگاهت عالیه ممنون از پیام گرم شما