دیروز رفتم دانشگاه شریف؛ برای بازبینی دوربینهای پیرامونی آنجا تا ببینم ردّی یا تصویری از سارق تلفن همراهم بدست میآورم یا نه! چندین بار داستان و مشخصات سارق را به رئیس حراست دانشگاه گفتم، بار چندم بود که به آنجا میرفتم و هر بار تصاویر ضبط شده دوربین یک قسمت را بررسی میکردیم، به او توضیح دادم که زمانی که سارقین با موتور آپاچی سفید موبایلم را دزدیدند من از ضلع شمالی دانشگاه داشتم رد میشدم، او بهشدت مرد خوبی بود و دوست داشت در یافتن سارق کمکم کند اما پس از بررسی دوربینها باز هم چیزی عایدمان نشد و بینتیجه ماند از ادامهی کار منصرف شدم.
امروز هم پرواز دارم با هواپیمای فوکر ۱۰۰، قبلش با کمکخلبان صحبتی راجع به پرواز و بدی هوا داشتم اما گفت همه چی OK هست و نگران نباشم دوست و همراه بسیار خوبی است همیشه با او پرواز میکنم، خودش بلیط پرواز را با قیمت مناسبی برایم رزرو کرده بود، که اگر خودم اقدام میکردم هم گرانتر میخریدم هم در نهایت شاید از صندلی بیزنس کلاس کنار پنجره بینصیب میماندم. تهیه بلیطهای چارتری لحظه آخری به قیمت یک تاکسی دربست!
سریع دست بهکار شدم کمی از وسایلم را با استرس آماده کردم، اما یادم آمد که قبلش باید بروم خانهی دکتر آریا؛ برای نظافت، مطمئن بودم که تا حول و حوش ظهر دکتر برنمیگردد و زمان خوبی برای مرتب کردن خانهاش بود، با آسودگی خاطر و بیآنکه از حضورش خجالت بکشم آنجا را تمیز کردم. از ساختمان بیرون آمدم که کمی پایینتر فکر کردم چند مامور پلیس میخواهند سد راهم شوند در همین حین دستبندم به زمین افتاد، سریع خم شدم و آنرا برداشتم و به دستم بستم لبخندزنان، نفس عمیقی کشیدم و به آرامی از کنارشان رد شدم. دستبند چرمی که عاشقش بودم.
بیشتر از چند دقیقه منتظر تاکسی نبودم که پیرمردی بهشدت خسته با یک خودرو BMW سبز ۳۲۰ کلاسیک سال ۱۹۷۶ جلوی پام متوقف شد، از همانهایی که روزگاری که بچه بودم عکساش را جمع میکردم و به دیوار میزدم، سوار شدم، داشتم حساب میکردم چندسال از تولید این خودرو گذشته؛"دقیقا ۴۴ سال!" گیربکس ۶ دنده داشت و ظاهراً کاملا سالم بود، داشبورد و کنسول فابریک و بدون ترک، زیربندی نو، موکت و رودری فابریک، حسابی معلوم بود تمیز نگهاش میداشت، دوست داشتم درباره خودرو بیشتر ازش بپرسم اما تنها چیزی که شنیدم این بود که بیمه و معاینه کامل دارد و در ادامه اضافه کرد:" ۱۸۰ هزار تا کارکرده، کمه نه!؟ چون ۷ سال توی گاراژ خوابیده بود" بهدلیل بیپولی خیال فروشش را داشت تا مقصد از گرانی گفت و از شرایط بسیار نامناسب روحی و جسمیاش آنقدر گفت که به شدت متأثر شدم، همچنان که در حال درد دل بود، کیفم را درآوردم و یک چک به مبلغ ۱ میلیون تومان برایش نوشتم ابتدا نمیپذیرفت اما وقتی اصرار مرا دید پذیرفت فقط ازش خواهش کردم کمی سریعتر برود تا از پرواز جا نمانم باید میرفتم منزل تا چمدانم را ببندم از من پرسید که شغلم چیست جوابش را ندادم اما هنگامیکه نزدیک شدیم گفت:"رسیدیم مقصد مهندس!؟" گفتم:"کمی جلوتر سرکوچه نگه دارید لطفا"، بعد پیاده شدم، خودرو در حال دور شدن بود که یادم آمد چکی که به او دادهام را امضا نکردهام، خواستم دنبالش بدوم اما منصرف شدم چون رفته بود....
چمدانم را بستم و سریع خودم را به فرودگاه رساندم، اولین نفری بودم که داخل هواپیما شدم تا پر شدن هواپیما با کمکخلبان در حال گپ زدن بودم.
روی صندلی کنار پنجره هواپیما ردیف جلو نشسته بودم، داشتم کل اتفاقات را در دفتر خاطراتم مرور میکردم و خاطرهی امروز را هم نوشتم، خیالم راحت شد که همه چیز حسابشده پیش رفته بود، یک ماه بود که آمار دکتر را داشتم آدم پولداری بود دیشب نوتبوک، ۱۰۰هزار دلار و کلی طلا و جواهرات را از خانهاش بردم، باید مطمئن میشدم که رّدم را نمیگیرد، فقط نگران دوربینهای دانشگاه بودم، که سراسر آن اطراف را به نظرم پوشش میداد که خوشبختانه تصویر واضحی از من ثبت نکرده بودند، اما از استرس و هیجان زیادی که داشتم فراموش کردم دقت کنم که خانهی دکتر هم دوربین داشت یا نه! خوب شد امروز هم دوباره آنجا رفتم! ساختمان دوربین نداشت اما آپارتمان او داشت، هر جایی که فکر میکردم اثر انگشتی باقی مانده بود را تمیز کردم و دستگاه ضبط دوربین مدار بستهاش را هم کلا برداشتم و البته دستبند چرم و دستهچکاش که روی میزکارش جا مانده بود، اگرچه دیگر چک ارزشی ندارد و زیاد بهکارم نمیآمد اما بیدلیل دوست داشتم یک دستهچک هم داشته باشم و الان از دیدن دستبند چرم دکتر که روی دست من خودنمایی میکرد لذت میبردم، احتمالا همسایهها متوجه حضور من شده بودند به نظرم آنها به پلیس خبر داده بودند وگرنه وسط روز آنجا چکار میکردند شاید شانس آوردم که زودتر زدم بیرون وگرنه ممکن بود دستگیر شوم. شاید این آخرین کار از این دست باشد که میکنم شاید دیگر ادامه ندهم، شاید هم نه! فعلا باید مدتی گم و گور شوم.
جملات پایانی را داشتم مینوشتم؛ کنارم یک مرد کراوات زده نشسته بود هرزگاهی سعی میکرد بفهمد که در حال نوشتن چه چیزیام، گفت:"هوا عجیب ابریه"، لبخندی زدم و گفتم:"همین خوبه، برای اینکه یه مدت آفتابی نشیم!" منظور حرفم را فقط خودم میفهمیدم فکر کرد مزه ریختم لبخند خشکی زد و چیزی نگفت و سرش را تکان آرامی داد، لبهایش را غنچه کرد انگار جملهای عرفانی گفته باشم که درکش نیاز به زمان بیشتری دارد و در روزنامهای که داشت میخواند فرو رفت.