از وقتی که بیکار شدم، یکسال میگذرد، تلاش زیادی کردم که تن به اینکار ندهم، دست به هر کاری زدم کارهایی که دوست داشتم و نداشتم را امتحان میکردم تا شاید آبی از آن گرم شود و نانی از آن داغ! حیف یکی بدتر از دیگری، فقط حمالیاش برای من بود و عایدیاش برای دیگری… اینکار هم چیز بیخودی بود اگرچه خیلی بیزار بودم ازش، اما همیشه گوشهی ذهنم بود، گفته بودند درآمد خوبی دارد، بهظاهر کار بسیار کثیفی است اما در باطن ظرف مدت کوتاهی به پول خوبی میتوانستم برسم، اما شغل کثیفی بود بهتر بگویم کثافتکاری بود نه شغل! کاری که در شأن من نبود! گفتم شأن من! من خیر سرم دیپلمی دارم برای خودم، خیلی کم، اما بههرحال یک مدرک تحصیلی دارم ناسلامتی، خیلیها با کمتر از این، از مدیران و وزرای مملکتاند. در اوج بیکاری و بیآشنایی، من شغلهای کثیفتر از این را هم امتحان کرده بودم منتها چیزی که این کار با آنها را متمایز میکرد عیانشدن در انظار بود، حاضر بودم هر روز بدترین کارهای ممکن را در ازای درآمد خوبی انجام دهم اما کسی پی به ماهیت من نبرد و مرا نشناسد اصلا مگر میشد کارهایی به این منزجری را کرد و کسی تو را نبیند و نشناسد؟ نه! شدنی نیست بخصوص اینکار لعنتی، که فکرش از سرم بیرون نمیرفت… وقتی تن به اینکار میدادم دیگر شأنی باقی نمیماند اما نمیدانم شاید بهتر از سرافکندگی پیش این و آن است… شاید با انجام مدتی از آن، زمینهی یک کار بهتر مهیا شود با خود میگفتم:"اینقدام گُه نیست سخت نگیر.. این تنها کاریه که هیچی سرمایه نمیخواد… خودتی و همتت ،حالا اگه خواستی یه ماسک و یه جفت دستکش هم جور کنی بد نیس!"
و گاهی میگفتم:"نه بابا ولش کن، نمیارزه به آبروریزیش، اونجوری که ازش تعریف میکنند هم درآمدش خوب نیس…" و هزار جملهای که میخواستم متقاعد شوم که خود را از انجام این کار برحذر کنم، جملهای همیشه وِرد زبانم بود:"استاد تغییر باش نه قربانی تقدیر!" اما فهمیدم در دنیای واقعی این جملات انگیزشی مثبت و منفی نیست که ما را به سمت و سوی انجام دادن یا ندادن یک کار یا تصمیمی سوق میدهد بلکه شرایط است، شرایط تعیینکننده شخصیت و رفتار و کردار ما میشود، شرایط، بستر اجبار را مهیا میکند شرایط، بستر تندادن و روسپیگری افکار ما را گرم میکند، تا با تمام لجاجت طوری وانمود کند که هیچ راه دیگری در فراروی تو نیست تا در آخر مجبور شوی آنرا بپذیری… آخ! که چقدر این حس بد است هرگز دوست نداشتم بخاطر شرایط، تغییر کنم اما گویی چارهای نیست و من چیزی نیستم جز اینکه محصول شرایطم! بنابراین وقتی شرایطتت این است، بهترین تغییر، قربانیِ تقدیر شدن است.. ساعتها به پس و پیش کردن بیهوده این جمله فکر کردم تا از لابلاش چیزی بیابم که راهنمای عقلم شود اما وقتی که دستت خالیِ خالی باشد، وقتی بههرکس رو میاندازی بدبختتر از تو خودش را نشان میدهد، وقتی میگویی آخ سرم درد میکند او میگوید تومور دارم! وقتی میبینی برخی آنقدر گرفتارتر از توأند که اصلا حتی روی رو انداختن را هم نداری، وقتی با چندین ماه اجارهخانهی عقبافتاده باید چهرهی همیشه متأسف صاحبخانه را تحمل کنی، وقتی نمیخواهی در بدترین حالت پیش همسر ناخوشاحوال و فرزندی خردسال، مرد بودنت را کم نشان دهی، وقتی حتی پول یک نخ سیگار لعنتی را نداشته باشی که فکر نبودنش، تمام بدنت را میکشد و دود میکند، وقتی برای چیپترین کارها هم باید پارتی داشته باشی، وقتی تا از سربازی برگشتی زنت دادن، وقتی هیچ فن و حرفهای بلد نیستی و فقط یک دیپلم بیارزش و کاغذی احمقانه را انداختی لای پوشهی پروندهی پزشکی، وقتی سالها با کس و کار و فامیل قطع رابطهکنی از سر بیپولی و نداری… چارهای برایت باقی نمیماند جز اینکه تن بدهی به هر چیزی، به چیزهایی که همیشه مسخرهاش میکردی و از انجام آن طفره میرفتی… مدرک و شأن، فراموششدنیترین واژههای مغزت میشوند باید دنبال اینکار بروی، زبالهگردی! برای یافتن چند تکه پلاستیک و آشغال بهدرد بخور برای این زندگی سراسر نکبتبار و بهدرد نخور!
باید سر در تعفن مردم میکردم، باید جلوی همه، تمام اشرفیت و انسانیتات را داخل سطل آشغال تا آلت تناسلیام خِم میکردم تا در انبوه بوی کثافت، چیزی بیابم که کمرم را راست کند. باید گربهصفت میشدم و موش سرشت! باید به آشغال زندگی مردم وارد میشدم، شبیه سوسک فاضلاب، میگویند سوسکها کثیف نیستند و فقط پیرامون و محیطی که در آن هستند کثیف است وگرنه خودشان کاملا تمیزند! دلخوش به این تفکرات، در سطل زبالههای بزرگ، دستم میرود لای کاندومهایی که هنوز خیساند، نوار بهداشتیهای خونی، دستمالهای دستمالیشدهی پُر از ترشحات بدن زنان، لای غذاهای مانده، کاغذ پارههای بیمحتوا، شیشههای خُردشده که دهها بار دستانم را برید، شاید کُزاز و یا ایدز میگرفتم، آنقدر که مهلکترین بیماری را متصور میشدم که در طرفه العینی یکراست مرا از پای درآرد. اما هرگز از این بابت عارضهای سراغم نیامد، گویی هرچقدر محیطات کثیفتر باشد، انگار سالمتری! انگار خون و استخوان و پوست و مویت اصل خویش را یافته باشند و بیمحابا، هیچ اِبایی از بودن در کثافت ندارند و هرچه بیشتر فرو میرفتم روئینتنتر میشدم حتی گاها ماکارونی مانده در لای خرواری زبالهی دیگر، اشتهایم را تحریک میکرد و آب دهنم را قورت میدادم.
به ریختم نمیخورد اینکاره باشم نه آنقدر یتیم و بیکس بودم نه از کشورهای همجوار آمده بودم فقط از سر بیپولی در خیابانهای بزرگ تهران، زبالهیاب سطلهای آشغال شهرداری شدم همین!…"شهرداری آشغال" با هر تفکری فحشی هم نثار ارگانهای شهری هم میکردم تا کمی آرام شوم. کافهی من، سرکشی به سطلهای پلاستیکی و گالوانیزهای بود که همیشه پاتوقم شده بودند، بهسرعت بهسمت یکی از آنها که مدام انتظار من و امثال مرا میکشید رفتم، پسرکی لاغر مُردنی، پیش از من سطل زباله بزرگ را همچون باکتری، تفکیک و پاک کرده بود، گونی بسیار بزرگی را با آن جثهی ریزش حمل میکرد که نشان از یافتههای زیادی داشت، احساس کردم او به حریم من تعرض کرده، این آشغالها، حق من است! و نباید این پسرک ناکجاآبادی صاحب آنها میشد. اینجا، کشور مناست سرزمین من، نباید غریبهها و مهاجران، سهمم را از من بگیرند…این آشغالهای قیمتی.
بهسرعت به سمت او رفتم خواستم چیزی بگویم که برگشت و لبخندی زد، معلوم بود از دستاوردهایاش راضیاست، لهجهای بسیار غلیظی داشت ازم پرسید:"اهل کجام!؟"
فکر کرد همولایتیاش هستم، با نفرت تمام گفتم:"همینجا، چطور!؟."
گفت:"اسمت چیست!"
گفتم:"طاهر."
دوست داشت بیشتر میپرسید و بیشتر توضیح میدادم که اگر ایرانیام چرا به این روز افتادهام، اما وقتی دید کوتاه و سرد پاسخ میدهم کوتاه آمد! آنقدر نحیف بود که گفتم الان زیر بار گونی بزرگش هلاک میشود، دلم بیشتر ریش شد، او بهسرعت از آنجا دور شد و تا نقطهای که از نظرها پنهان میشد با نگاهم، گاه مظلومانه و گاهی معترضانه دنبالش کردم. سطل را وارسی کردم هیچ چیزی درست و حسابی باقی نمانده بود جز یک بطری پلاستیکی دربسته که پُر از تیغهای ریش تراشی بود، جالب بود لابد برای این بود که برخی، شغل ما را به رسمیت میشناختند که تیغها را در آن ریخته بودند تا دست من و امثال من ناگهان حین گشتن در زبالهها، بُریده نشود، این یعنی عدهای هنوز برای باکتریهای بزرگ دوپا ارج و قربی قائلند. لبخندی زدم و رو به هیچکس گفتم:"دمتون گرم!" سپس از آنجا دور شدم.
من هر روز ساعت ۸ صبح تا ۸ شب در خیابانهایی که اکنون تنها ماهیت و نشانهاش، سطل زبالهاست با لباسهای مندرس و کثیف، زندگی را لای تعفن و زبالهها میجستم، گونی، گونی جمع میکردم و تا سرشب چیزی ته جیبم داشته باشم،.. اکنون تمام شهر برای من، یک سطل زباله بود و من یک زبالهگرد آشنا و کاربلد!
ماسک و دستکش خریدم با ماسکی که هر روز به صورتم میزدم هیچکس مرا نمیشناخت، تا روزی که در اینکار بودم همسر مریضم بویی نبرد، در حالیکه هر روز غرق در بوی تعفن بودم.