دقیقا دوازده سالم بود که در نانوایی تافتون محله کار میکردم چانهگیر بودم، روزی پنجاه تومان دستمزد میگرفتم از ساعت ۳ صبح تا ۱۴ بعد ازظهر. اگرچه حقوق بسیار ناچیزی در ازای ساعت کاری بسیار خستهکنندهای بود اما باز جای شکر داشت که توانسته بودم با چانهزنی زیاد، شغل چانهگیری را نصیب خودم کنم! این هم برای خودم و هم برای خانواده، یک منبع درآمدی بود که بسیار به آن احتیاج داشتیم. آن هم در شرایط بد جنگ و فقر وحشتناک و بیامکاناتی آن زمان. چانهگیری دمدستیترین شغل در نانوایی بود و توسط هر کسی قابل انجام بود و هر آن ممکن بود یکی جایگزین من شود! تافتونی آقاجواد که بهجهت کمیاببودن نانواییها، معروف و شناختهشده بود یک بنگاه اقتصادی پویا بود، چون مالکیت چنین تجارتی انگشتشمار بود و البته اینکه خوراک مردم بیشتر از هر چیزی، نان بود. روزی چندصد نفر را باید صاحب نان میکردیم، مشتریانی که گاها زودتر از ما دم نانوایی صف میبستند و اسمهایشان را روی کارتون یا کاغذ کهنهای مینوشتند تا نوبتاشان از دست نرود...
کلا چهار نفر بودیم من، صاحب نانوایی، شاطر و وردنهزن. صاحب نانوایی(آقاجواد) که وظیفهاش نظارت و شمردن اسکناسهای کهنه و مچالهشده و سکههای مشتریان بود روزی چندین بار خمیر هم تهیه میکرد اما حضورش بیشتر برای نظارت مستقیم و لحظه به لحظه بر کار تکتک ما بود، مرتبا سرم داد میزد که چانههای بزرگ نگیرم تا نان به همه برسد! در حالیکه میدانستم او میخواست تا جایی که بشود کوچکترین و کموزنترین چانه را آماده کنم تا سود بیشتری برای نانوایی بماند، وردنهزن را نهیب میداد که تا جایی که میتواند خمیر را با چوب مدورش باز و مسطح کند.-وردنهزن هم در ردیف مشاغل تقریبا دشوار قرار داشت اما دور از دسترس نبود.- اما با مظلومیت خاصی از شاطر خواهش میکرد که تاجایی که امکان دارد نانها نسوزند بهدلیل اینکه وزن کمِ چانه و باز کردن بسیار نازک آن، سبب سوختن زودهنگام نانها در تنور میشد.-شغل شاطری، یک تخصص نایاب بود و بهدلیل سختی کار کنار تنور داغ گِلی و سرپایی بیشتر، بهشدت نادر بود! و هرکسی تن به این کار نمیداد و البته تبحر خاصی میطلبید بخصوص آنکه درآوردن نانهای رضایتبخش، درآمد بیشتری را بههمراه میآورد تا نانهای سوخته یا پختهنشدهی خمیر!-
نانوایی همیشه شلوغ بود. روزی آقاجواد بر سر همین نظارتها، طمع زیاد و بهانهگیریاش، با من درگیر شد که چرا چانهها هنوز به کوچکی آنچه او میخواهد نرسیده، من هم که از گیردادنهای بیخود او و چانههای بسیار کوچکی که هرلحظه باید کوچکتر میشد به تنگ آمده بودم، بگومگو کردم و بحثمان بالا گرفت تا آنکه چندین تشر به من زد، در همینحال، آقای وردنهزن از من حمایت کرد و از برخورد و رفتار صاحبنانوایی شاکی شد، آقاجواد با عصبانیت تمام وارد دعوای با او شد و کار به جایی باریک کشید او صدایاش را برد بالا و چند خمیر را روی هم کوبید و بلند شد، آقاجواد هم تصمیم گرفت او را اخراج کند، همین کار را هم کرد و قرار شد خودش جای خالی او را پُر کند، شاطر هم نظارهگر دعوا بود و بهوضوح ناراحت بود اما تنها چیزی که گفت این بود:"نباید اخراجش میکردی، تو امروز با اون این رفتار رو کردی فردا با ما چه رفتاری میکنی!؟" با اینکه آقاجواد جرئت چنین رفتاری را در حق شاطر نداشت اما دلایل و توجیهات خودش را در اخراج وردنهزن میآورد و حق بهجانب بود و در هر توضیحی مرا هم بینصیب از ناسزاگویی نمیگذاشت!
آن روز، خودش جای خالی وردنهزن را پُر کرد و من و شاطر هم با غم و ناراحتی زیادی تا پایان کار، او را همراهی کردیم فردای آن روز، وردنهزن نیامد، شاطر هم نیامد!
نانوایی تعطیل شد!
آقاجواد چندین بار به خانهی شاطر رفت تا علت نیامدناش را جویا شود که بینتیجه ماند.
کار نانوایی به کل خوابید! صدها مشتری بلاتکلیف بودند که از کجا باید نان تهیه کنند، من بیکار شدم و آقاجواد تا یکماه دنبال شاطر میگشت!