پدرم وقتی قصد تنبیهکردن مرا داشت میگفت:"اگه نمیتونی به چیزایی که من میگم عمل کنی بهتره از این خونه بری بیرون..."
چارهای نبود و البته بچهتر از آن بودم که بخواهم جایی بروم، اصلا مگر جایی بود!؟ پس مطیع و سر به زیر سر جایم آرام نشستم. کمی بزرگ شدم ناظم مدرسه کلاسهای اجباری آخر هفته گذاشت معترض شدیم که گفت:"اگه نمیتونید کلاس بیاید بهتره از این مدرسه برید مدرسهی دیگه..!"سخت بود یافتن مدرسهای دیگر پس ماندیم و به درس خواندن ادامه دادیم و عمر و جوانی را در کلاسهای بیخود اجباری با نهایت مشقت هدر دادیم.
رفتهرفته ازدواج کردم و تخت به خانه بخت رفتم تا خوشبخت شویم... مدتها رفتار و کردار همسرم عاصیام کرده بود و در جواب اعتراض من همیشه میگفت:"هر وقت تونستی بهتر از من گیر بیاری میتونی بری باهاش ازدواج کنی..." بهتر از او بسیار بود اما من میخواستم او درست رفتار کند تا زندگی درست و شیرینی داشته باشیم.
اما این تمامی نداشت. مدیرعامل شرکتی که در آن ده سال کار کردم وقتی از حقوق و عدم ارتقا گله کردم گفت:"متاسفانه سیاستهای سازمان همینه، اگه فکر میکنی جایی بهتر سراغ داری و اینجا حیف میشی حتما برو من جلوی پیشرفتت رو نمیگیرم..." سالها خاک آن سازمان را خوردم و اکنون راهم باز شده تا راحت از آنجا بروم! دستش درد نکند!
در لابلای رخدادهای سیاسی وضعیت کشور هر روز بدتر میشد، همکاران، فامیل و دوستانم همه از شرایط اقتصادی و امنیت شغلی و زندگی به تنگ آمده بودیم همه به همدیگر میگفتند:"اینجا جای موندن نیست اگه میتونی از اینجا برو..."
در تمام این سالها هر بار اعتراضی کردم تا چیزی را درست کنم یا حقی را بدست بیاوریم جواب رفتن شنیدم.
شاید چون تمام آنها میدانستند توان رفتن ندارم.
شاید چون میدانستند من با این واژهی چنان مانوس و بزرگ شدم که حتی اگر توان رفتن هم داشته باشم میل یا ارادهی رفتن ندارم.
چیزی که اغلب بیپاسخ است این بود که وقتی توان رفتن دارم چرا باید بروم؟ در حالیکه میتوان ماند و این وضعیت را اصلاح کرد...
در نهایت بسیاری رفتند و بسیاری ماندند...!
آنهایی که ماندند چیزی را درست نکردند و آنهایی که رفتند هم همینطور..
چون همیشه چیزی کم بود و درحالیکه همیشه چیزی از سرِ ما زیادی بود...!