گفتم:"سلام بابابزرگ..."
گفت:"سلام دلبندم خوبی بابا جان؟"
گفتم:"آره! این چیه دستت؟"
گفت:"عصاست، نمیدونستی اسمش رو!؟"
گفتم:"نه، برای چی دستت گرفتی؟"
گفت:"برای اینه که زمین نخورم، ما پیرمردا همه به زور یه عصا سرپاییم."
گفتم:"پس معلومه زورش زیاده! کاش این عصا دست من بود باهاش این پوریا پسرهمسایه رو اینقد میزدم که زمین بخوره...!"