گفتم:"آقای رئیس اجازه هست داخل بشم!؟"
گفت:"بیا توو."
گفتم:"راجع به حقوق و دستمزد کارکنان مجموعه میخواستم چند لحظهای وقتتون رو بگیرم.... همه ناراضیاند و اگه با همین وضع ادامه بدیم اوضاع کار بدجوری گره میخوره، پیشنهادم اینکه با برخی که کمی ناراضیاند کمی هم بیشتر صحبت کنیم و ارتباط بیشتری برقرار کنیم تا احساس نکنند ما تافته جدا بافتهایم، با اونایی که کارد به استخونشون رسیده پیشنهادم اینه که با یکی از بانکها صحبت کنیم تا برای دریافت وام بفرستیم پیششون. فروش کم و رشد تورم، عملکرد افراد رو از بین برده با این وضع باید سریعتر بجنبیم، چشم امید خیلیها به من و شماست اینا سرمایههای سازمان هستند..."
گفت:"چیز دیگه ای هم هست!؟"
گفتم:"به نظرم پاداش این فصل مدیران میانی ۳۰% و سرپرستان رو ۱۰% افزایش بدیم اونا هم از وضع کارمندانشون گلهمندند و با این حجم از نارضایتی کنترل اوضاع از دستشون در میره، باید تشویقشون کنیم بمونن! البته چند نفری هم هستند که توی این نارضایتی هیزم به آتیش میریزن اگه موافق باشید به مدیرانشون بگم خیلی آروم اینقد تحت فشار بذارن تا خودشون استعفا کنند و برن... آها رئیس داشت یادم میرفت، از اونجایی که فروش پایینه، به نظرم یه مبلغی رو از حساب سپرده خارج کنیم و بریزم تووی بازار ملک، خبر آوردن ظرف چندماه آینده رشد وحشتناکی خواهد داشت مخصوصاً همین ۱۰.۰۰۰ متر زمین بغل کارخانه خودمون موقعیتاش عالیه همه چی از بین بره، خیالتون راحته که سرمایههای سازمان محفوظ میمونه..."
گفت:"خوبه همین کار رو بکن."