دههی شصت دردناکترین، بیامکاناتترین و سختترین دورهی گذار از زندگی ما اکثر ایرانیهاست بخصوص اگر در شهرهای غربی و مرزی هم زندگی کرده باشید! آنهم در بحبوحهی انقلاب و جنگ در روزگار نفت گِلآلود، نان تنوری گِلی، حمام عمومی، صف کوپن، پناهگاه، کاروان سربازان اعزامی و...
اواسط مهرماه، هوا رو به سردی میگذاشت و اواخر آن، زمستان که نه! زمهریری برپا میشد! آن دهه، زمین هم جور دیگری بود! برف آنقدر میبارید که دیگر نمیتوانست ببارد! یکروز صبح سرد زمستان، راس ساعت ۶ صبح مادر مرا برای خرید نان بیدار کرد یک داستان غمانگیز و عذابآور تکراری، سرما، صفهایطولانی نان و البته نوبتی که همیشه رعایت نمیشد، با اکراه به نانوانی رفتم کل شهر به تعداد انگشتان دست، نانوایی داشت آنهم برای هزاران نفر که غذای همهی آنها گویی فقط نان بود! گاهی نان نصیب آنهایی میشد که قویتر بودند و یا زورگوتر، دقیقا راز بقا در همین بود! و برخی نیز تبانی و لابیگری میکردند تا نوبت ضعیفترهایی شبیه من را بگیرند.. بیشتر اوقات خمیر تمام میشد و نانی نصیبمان نمیشد و اغلب گریهکنان و یا با بغضی سنگین به خانه برمیگشتیم و روی نگاهکردن در چهرهی اعضای خانواده را نداشتیم که منتظر نان بودند! آن ایام با چند قرص نان قرضی از همسایه تا فردا را سپری میکردیم...
صفهای نان بهدلیل کمبود آرد،جنگ،تنوری و دستیبودن و جمعیت فراوان گرسنهتر و فقط نانخور! همیشه پرهیاهو و مملو از زنان و مردانی بودند که حتی گاها ساعت ۴ صبح دم نانوایی مینشستند و گاهی زودتر از نانوایان آنجا حضور داشتند، ما هم روزهایی بود که مهمان داشتیم و نیازمند نان بیشتر! برادران بزرگترم پتو به خود میپیچیدند و شب دم نانوایی به انتظار مینشستند تا اولین نفری باشند که نان میخرند!
در کل شنیدن عبارت :" اولین نفر" عاشقانهترین ترانهی زندگی بود در آن دوران صف!
شبیه همهی روزهایی که از مدرسه جا میماندم آنروز هم از مدرسه جا میماندم از صبح چیزی نخورده بودم و با تمام نگرانی و با چنگ و دندان خود را لابلای دهها زن و مرد، دختر و پسر، جا داده بودم تا نوبتم را کسی از من نگیرد، آدمها میآمدند و میرفتند و بیشترین چیزی که میشنیدید و اهمیت داشت این بود:" آخرین نفر کیه!" این جمله از زبان هر کسی شنیده میشد و اگر آنرا نمیگفتید و تاکید نمی کردید که نفر جلویی شما چه کسی است و بیهوا پشت سر کسی میایستادید عدهای که هرگز در صف نبودند و یا میرفتند و بعدها میآمدند، میگفتند:"ما بعد از فلانی نوبت گرفته بودیم!"؛ مشکل فقط آن یک نفر نبود بلکه او هم زنجیرهای از آدمهایی که هرگز در صف نبودند را باخود به همراه میآورد! بنابراین لزوم پرسیدن این پرسش که: " آخرین نفر کیه!" و شناسایی نفر جلویی به شدت و به قیمت بقا در آن دوران اهمیت داشت! اگرچه برای آنهایی که از زور استفاده میکردند این موضوع اهمیتی نداشت و شاطر در هیاهوی دستان آدمهایی که میخواستند زودترپولشان را بدهند تا زودتر نانشان را بگیرند میپرسید: "الان نوبت کیه!؟" و همیشه نوبت آنها بود.
هرگاه که نفر آخر نبودم خیلی خوشحال میشدم حتی اگر صد نفر هم جلوتر از من بودند!
خمیر اول تمام شد عدهای نانهایشان را خریده و بردند، هر کدام بیشتر از ۵۰ قرص نان میخریدند، و همین موضوع هم مزید برعلت بود تا حتی اگر چند نان هم بخواهی باید ساعتها و ساعتها منتظر بمانی مگر آنکه فقط یک یا دو نان میخواستی که بدون نوبت میدادند البته اگر آدم سیری پیدا میشد که به یکی دو نان اکتفا کند!
هنوزم برایم سوال است آیا ما جایگزینی برای نان نداشتیم!؟ آیا زیاد نان میخوردیم یا زیاد بودیم و نانی باقی نمیماند!؟ فقط این را میدانم که هرچقدر هم نان میخریدیم برای فردا صبح، نانی در خانه نداشتیم...!
خمیر نوبت دوم هم همینطور پخته شد و مردم نانها را بر دستان خود محکم گرفته بودند و بخار آن در سرمای زمستان تمام صورتشان را میپوشانید و یکبهیک از آنجا دور میشدند آرامآرام صف درحال خلوتشدن بود. دلهرهی هراسان و بیمناک من و حسرت آنهایی که موفق به خرید نان شده بودند رهایم نمیکرد. خیلیها آمدند و رفتند و من هنوز دستم به نان نخورده بود اسکناس مچاله شدهی درون دستهای یخ زدهام را در میان ازدحام آدمها و سرما آنقدر فشرده بودم که ممکن نبود از هم وا شود!
در لحظهای متوجه شدم که نان تمام شد! کسی باقی نمانده بود و من تنهای تنها منتظر خمیر سوم ایستاده بودم.
-"فک کنم خمیر آخر بود!" این را نفر جلویی من گفت و رفت! در آن سرما، کاسهی آبجوشی بود که بر دلم ریخت! با خود گفتم: "یعنی ممکنه دیگه نون نپزن!؟" اگر چه پرسش احمقانهای بود چون بسیار پیش آمده بود که دیگر نانی نمیپختند! یا گاهی در را میبستند و میگفتند که آخرین خمیر را برای خودشان نان می پزند! مردمک چشمانم لرزان و هراسان این سو و آن سو را می پاییدند به شدت نگران بودم: "بازم خمیر تموم شد!؟" نمیخواستم جواب این پرسش را از کسی یا خودم بشنوم حتی میترسیدم بلند بیانش کنم و غمگین میشدم که اگر پاسخ: "بله" باشد! ...
وقفهای چند دقیقهای در نانوایی بود و من آرام و قرار نداشتم هم از در ورودی و هم از پشت شیشههای کثیف و مهآلود، انتهای نانوایی را نظاره کردم تا چیزی دستگیرم شود آنها را دیدم که در حال چاییخوردن هستند و این نشانهی خوبی بود هم از اینکه آنها بازهم نان خواهند پخت! و هم اینکه هنوز در را نبسته بودند!
مرد خمیرگیر بر روی مخزن فلزی بزرگی خم شده بود، و خمیر سوم را داشت آماده میکرد. در پوست خود نمیگنجیدم نفر اول بودم! اولین نفر، مدام این را تکرار میکردم که در دلم نهادینه شود تا اگر کسی گفت: "نوبت کیه!؟"
سریع بگویم: "من..نوبت منه!"
و باز با خود میگفتم: "خدایا شکرت نوبتم شد الان یعنی همینکه خمیر رو بپزند من اولین کسیام که موفق به گرفتن نون میشم و میتونم به مدرسهام برسم!"
پس از کلی استرس و نگرانی و انتظار چندساعته... درحالیکه دستانم کاملا یخ زده بود مرتب این پا و آن پا میکردم و منتظر دست بهکار شدن شاطر ماندم این لحظهها زمان به کندی هر چه تمامتر میگذشت یا بهتر بگویم که اصلا نمیگذشت یک توقف محض! ساعت نانوایی را نگاه کردم نزدیک به ۱ بعدازظهر بود بیش از ۶ ساعت است که منتظر خرید نانم! نیمساعت از شروع مدرسهام گذشته بود باید نان را میخریدم به خانه میبردم، مسافتی بیش از ۳ کیلومتر تا خانه! را می پیمودم و فوراً به مدرسه میرفتم یک زمان ۱ الی ۲ ساعتهی دیگر ...!
بیشتر از هر زمانی دیگر، انتظار آزارم میداد برای آنکه این انتظار تلخ را تحمل کنم شبیه بینوایان به دقت کارهای نانوایان را زیر نظر گرفتم، نان لواش، نان سنتی نازک و مسطحی که از آرد، آب، نمک، خمیرترش و کمی جوششیرین طی مدتی تخمیر تهیه شده و پس از شکلدهی به صورت خاص خود بر روی سطح داغ پخته میشد. تا اینجا تعریفی از این نوع نان بود، اینها را هم در مدرسه آموخته بودم و هم از مادرم! خمیر درست شد! پس از ور آمدن خمیر یعنی تکمیل عمل تخمیر، حالا نوبت چانهگیر بود او خمیر را چنگ میزد و تکههایی را از ظرف بزرگ خمیر پاره میکرد و برمیداشت و پس از کمی قِلدادن، با دو دست آنرا گِردشده کنارهم میگذاشت چانهها را به وزن و اندازهی یک مشتِ گرهکرده آماده میکرد و روی سینیهای تختهای قرارمیداد تکتک چانههایی که میگرفت را میشمردم و منتظر پُرشدن ردیفهایخالی میشدم که باید الان تمام شود و پس از لحظاتی جانکندن، تمام شد و اکنون نوبت به مرد وردنهچی رسید کسی که هر چانه را با وردنه (یک چوبمدور که دو سر آن دارای دسته است) کمی از حالت گرد به یک دایرهی پهن متوسط، تخت میکرد و اولین آنرا روی تختهی چوبی بزرگ شاطر انداخت؛ شاطر هم آستینهای شاطریاش را پوشید! (به خاطر آن که دستانش درگرمای شدید تنور نسوزد!) در چالهی روبروی تنور گِلی فرو رفت و با تیرک (یک چوب صاف، نوک تیز و بلند) تا آنجایی که ممکن بود خمیر دریافت شده را پهن و نازک کرد، پس از کش و قوس فراوان و رهاکردن این صفحهی نازک خمیر در هوا و گرفتن ماهرانه آن روی دستانش، آنرا بالاخره روی بالش مخصوص که کمی بزرگتر از اندازهی نان بود قرار داد و درنهایت به دیوارهی تنور چسباند.
-"چه فرایند حوصله سربری!"با اینکه بارها این عملیات را دیده بودم اما انگار بار اولم بود که چنین دقتی دارم. اولین نان از تنور درآمد یک نان بسیار نازیبا و خمیر و پُر از تکههای سوخته نانهای قبلی که روی دیوارهی تنور مانده بود! به این نوع پخت عادت داشتم گاهی اوقات آنها را نمیبردم و اگر میبردم باید ناسزاگویی مادر را به جان میخریدم! معمولا تا چندین نان اول همین وضع بود اما اهمیتی نداشت... با خودگفتم: "آخیش تمام شد الان نونامو جمع میکنم..!" و من اولین نان را به دست آوردم داشتم محاسبه میکردم که مدت پخت برای هر نان لواش ۳۰ الی ۵۰ ثانیه است و من ۳۰ نان لواش میخواستم که ضرب همین هم کلی زمان میبرد اما فقط این نبود لابلایی این ۲۰ قرص نان، آنها ۱۰۰ نان برای این و آن و سفارشات خود کنار میگذاشتند خونم در حال بهجوش آمدن بود اما اعتراض به آنها وضعیت را بدتر میکرد و خیلی ساده لج میکردند! و از نانوایی آدم را بیرون میکرد کلا نانواییها قدرتی داشتند آن روزگار! فقط خوشحال بودم که گرمی نان را در آن سرمای سرد حس میکنم می دانستم گرسنه به مدرسه میروم شبیه بسیاری از آن روزهای مشابه! باید سریع نان را به مادرم میدادم و به مدرسه میرفتم و بخاطر دیرآمدنم : "یه پا در هوا!" یک ساعت هم در کلاس تنبیه میشدم! و بدتر شاید معلم دیگر مرا به کلاس راه ندهد.
معمولا سابقه نداشت که نانوایی اینقدر خلوت باشد شاید بخاطر این بود که دیگر کسی باقی نمانده بود که نان نخریده باشد! شاید هم چون از ساعت شروع کلاسهای مدارس گذشته بود!؟
هیچکس در نانوایی نبود جز شاطر و دار و دستهاش و فقط من!
خوشحال بودم که اولین نفرم! و البته! پشت سر من هم هیچکسی باقی نمانده بود!
در حال جمعکردن نانهایم بودم که دختری آمد و پرسید:" آخرین نفر تویی!؟"