نامش "سکینهخاتون" بود اما همه صدایش میکردند: "بزرگپاچ" یعنی دختر ترشیده... ، اوایل اگر کسی به این نام صدایش میکرد خیلی سریع و خشن به او حملهور میشد هرجایی هم اگر میشنید که در و همسایه با این نام صدایش میکنند و یا از او حرف میزنند نمیتوانست خشم و نفرتش را پنهان کند و با یک حرکت نمایشی، واکنش نشان میداد. اگرچه تقریبا به این نام عادت کرده بود اما هنوز خود را سکینهخاتون میدانست.. شوربختانه از همان ابتدا دختری قد کوتاه بود و بَرو روی زیبایی هم نداشت تا به سبب آن کسی را به خود جذب کند چهرهای سوخته، با لبهایی که دورش کبود بود و موهای وزوزی و لکنتزبانی که او را از گفتن درست جملات محروم میکرد به همین خاطر معمولا حرف نمیزد علاوه بر آن اخلاق وسواس گونهاش، عملا همه را از او دور کرده بود تازه فقط این نبود، مردان داغانتر از خودش هم در آن آبادی و یا آبادیهای اطراف بودند که طالب او باشند ولی سکینهخاتون آنها نمیپسندید... هم به نقص خود اشراف داشت هم به نقص دیگران... در نهایت او نقصهای دیگران را نمیخواست به نقص خود اضافه کند، میخواست کسی بیاید و نقصهایش را پوشش دهد... هرچند گویی کسی نبود. در پی کسی هم نبود که کامل باشد چون همراهی با یک فرد کامل، باعث میشد نقصهای خودش بیشتر نمود پیدا کند. آنقدر در این تضاد بود تا تمامی فرصتهای دست و پا شکسته را هم از دست داد، توجیهی که برای خود داشت این بود که مجرد ماندن برایش خوشایندتر از یک انتخاب ناخواسته است! در یک آبادی سرسبز نزدیک رشت زندگی میکرد، بی آنکه ذرهای از طراوت یک زن شمالی در او نمایان باشد، سن زیادی هم نداشت و برای یک دختر سیویک سالهی روستایی این عدد خیلی هم زیاد بود که البته با توجه به جثه و چهرهاش، پیرتر هم نشان میداد، پدر و مادرش را هرگز بخاطر نمیآورد سالهای دور آنها را از دست داده بود در زلزلهی رودبار... از کودکی کنار مادربزرگش بزرگ شده بود، مادر بزرگش "ماجان"زن پُرکار و مهربانی بود تا لحظهی آخر زندگیاش، درحال نظافت و کارهای خانه بود تا زمانی که سیکنهخاتون به این سن رسید هنوز زنده بود خانهی قدیمی آنها سالهای بسیاری بود که روی مَرد به خود ندیده بود انگار آخر زمان بود و فقط این دو زن بودند که باید انسانیت و زن بودنشان را باهم تجربه کنند. ماجان، دقیقا سالهای آخر، شبیه یک مردهی متحرک بود و برعکس نوهی دختریاش،سکینهخاتون! زیبایی یک مادربزرگ دوستداشتنی را داشت. عمر چندان زیادی نداشت اما چون رنجور و گوژپشت بود کسی باور نداشت که او امسال هم زنده بماند! و همه فکر میکردند ماجان عمری طولانی دارد، حتی ضربالمثل روستا هم شده بود که میگفتند:"عمر هزاران جوان، شده نصیب ماجان"... بالاخره انتظار مردم برآورده شد! و ماجان درگذشت. بعد از مرگ ماجان، سکینهخاتون به شدت تنها شد اگرچه همین حجم عظیم تنهایی، او را لحظهای تنها نمیگذاشت!
ماجان که مُرد، او را در گورستان روستا دفن کردند، گورستان، بسیار نزدیک به روستا بود پیش از این ماجان که زنده بود با او، جنازههای زیادی را تا گورستان همراهی کرده بود. اکنون بار اول و شاید تنهاباری بود که نزدیکترین و تنها همراه زندگیاش را در آن به خاک میسپرد. قطرهای اشک نریخت نه بهخاطر اینکه ماجان را دوست نداشت و یا برای مرگ یک انسان متأثر نباشد بلکه در شوکی غریب فرو رفته بود، به کل زبان بسته بود و مُردهتر از کسی که دفن کرده بودند، بود! هیچ واکنشی نشان نمیداد همهی اهالی برای تشیع ماجان آمده بودند، سکینهخاتون از لحظهای که کنار مزار ماجان افتاد تا پاسی از شب بلند نشد باورناپذیرترین اتفاقی بود که میتوانست حس کند..
گورکن بههمراه همسرش او را به زور به خانه خودش بردند و کمی دلداریاش دادند... هر روز سکینهخاتون از صبح زود بلند میشد و تا پاسی از شب در گورستان میماند. او هم همراه ماجان مُرده بود با این تفاوت که فقط خاکش نکرده بودند!
حال، خانهاش بیکستر، سردتر و ناراحتکنندهتر از هر زمانی شده بود دیگر میلی به ماندن در خانه نداشت عادت کرده بود نان و آبی باخود ببرد و گورستان را خانهی دوم خود کند...
چندهفته از درگذشت ماجان نگذشته بود که یکروز، صبحزود در حالیکه آماده میشد تا به گورستان برود پشت پرچین حیاط خانهاش، صدای نالهای شنید به آرامی و پاورچین، پاورچین به سمت صدا رفت و آنجا سگ مادهای را دید که پایش به طرز فجیهی، زخمی شده بود، به شدت متاثر شد او را به خانه برد و مداوا کرد، تمام آنروز را در خانه، کنارش ماند...
اثری از وسواساش هم باقی نمانده بود خیلی راحت، سگ را نوازش میکرد، زخمش را میشست و با پارچهی تمیز میبست، اینها را از ماجان خوب یاد گرفته بود که اردکهای زخمی را چطور مداوا می کرد...غذا به او میداد و در چشمان مظلوم سگ، ساعتها خیره میشد... سگ هم تمام وجودش را روی گلیم رها کرده بود و با ناز و عشوه قلب سکینهخاتون را از آن خود کرده بود. چند روزی گذشت به کل فراموش کرده بود که سرخاک ماجان برود آنقدر هوش و حواسش به سگ بود که لحظهای چشم ازش بر نمیداشت سکینهخاتون، سگش را همان"مَلی" صدا میکرد یعنی سگماده! باور داشت که همه را با همان نامی که دوست دارند باید صدا زد شاید بدلیل این بود که خودش را بزرگپاچ صدا میکردند! البته احتمال میداد که شاید سگ از نام "مَلی"بیزار باشد! اما چون انتخاب دیگری نداشت خودش را قانع کرد که او همین اسم را دوست دارد...!
روزها و ماهها و بلکه سالهای زیادی را در همان خانهای قدیمی، زیستن را با آن سگ، تمرین میکرد آن سگ همان چیزی بود که او میخواست. چیزی که خودش یافته بود، خودش تیمار کرده بود و آنرا کاملا از آنِ خود میدانست، سیکنهخاتون حالا شادتر زندگی میکرد روزگارش آنچنان دستخوش یک تغییر خوشایند شد که با خود میگفت کاش اینهمه سال یک سگ داشت! بیشتر بیرون میرفت و بیشتر در طبیعت و در میان مردم بود، عدهای مسخرهاش میکردند و میگفتند: "مَلی، بزرگپاچ رو بیرون آورده یا بزرگپاچ، مَلی رو!؟"
اهمیتی نمیداد احساس خوشحالیاش آنقدر بود که دیگر این حرفها اثری نمیکرد البته جسورتر شده بود. مَلی، سگ وفاداری بود هم دائما دور و بر صاحبش میپلکید، دم تکان میداد و هرکسی را او احساس میکرد صاحبش را میخواهد آزار دهد با یک تشر از آن اطراف دور میکرد بخوبی حافظ و نگهبان صاحبش شده بود او هم مهر و محبت صاحبش را با تمام وجودش حس میکرد که لحظهای از کنارش دور نمیشد سیکنهخاتون اکنون احساس میکرد و در دل میگفت:"چه حامی خوبی! این دقیقا هدیهی خداس که از نبود ماجان بهم رسیده!" شدیدا آن دو به هم نیازمند و وابسته شده بودند... روزی که مَلی ناخوشاحوال بود روزگار سکینهخاتون سگی میشد و روزی که او مریض بود سگ، انسانتر از هر انسانی میشد! او خیلی خوب میدانست که: "تنها چیزی که آدمها را به چیزی نزدیک می کند کمبودهای آنهاست!"
روزگار سیاه و سفید و بیرنگ او جان گرفته بود رنگ زندگی گرفته بود و نقشهای خاصی داشت انگار این خودش بود که این موجود دوستداشتنی را خلق کرده، آنقدر دوستش داشت که همه را فدا و قربان او میکرد. او، مَلی را از هرکسی بیشتر دوست می داشت...گاهی خود را نیشگون میگرفت که: "آخه دددددؤختر یییعنی حتی بیشترررر از ماجان!؟" میترسید جواب این سوال را با زبانش بدهد ولی در دلش، دقیقا پاسخ، مثبت بود!
لبخند زندگی در تمام مدت از چهره و کام او بیرون نمیرفت از مرگ ماجان ۲۰ سال گذشت و آن سگ تمام این سالها بخوبی هرچه تمامتر تنهایی سکینهخاتون را پُر کرده بود اکنون سیکنهخاتون ۵۱ ساله در آستانهی پیری و کهنسالی بود و سگ وفادارش در انتهای راه زندگی...
همیشه آرزو میکرد که خدا کند پیش از مَلی بمیرد اما طبیعت کار خود را میکند! و در بامداد یک صبح دیگر از دفتر زندگیاش، وقتی از خواب بیدار شد دید لاشهی بیجان مَلی در ورودی حیاط افتاده، از همانجایی که آمده بود در همانجا هم از دنیا رفته بود! تحمل دیدن این صحنه، آنقدر جگرسوز بود که احساس کرد تمام دنیا روی سرش خراب شده، شبیه دیوانهای شده بود و با فریاد زیادی زار زار اشک میریخت و در و همسایه را گاهی به کمک فرا میخواند و گاهی به دشنام... اما کار از کار گذشته بود. پیرزن همسایه نزدش آمد و گفت: "سگات خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو میکردی عمر کرد که اینم از محبت بیدریغ تو بود به اون... خودت رو ناراحت نکن حیوونه دیگه...!"
با خشم زیادی به پیرزن همسایه نگاهی کرد و گفت: "حی حی حیون تویی! گُ گُ گُمشو..."
کسی از شدت واکنش و اینهمه علاقهی او به سگاش درک درستی نداشت و با نگاهی عاقل اندر سفیه او را نظاره میکردند و او نیز بیاعتنا به همه و نگاههایشان، تا شب بر روی جنازهی سگ گریست..
سحرگاه در حالیکه همه در خواب عمیق بودند به داخل خانه رفت و لاشهی حیوان را در پارچهای سفید پیچید و با یک بیل باغچهبانی به گورستان روستا رفت، آنرا چنان در آغوش گرفته بود که گویی پارهای از بدنش است! لاشهی سگ را وقتی که هوا هنوز گرگ و میش بود پس از ساعتی کندن زمین، در نزدیکی مزار مادر بزرگش، ماجان دفن کرد... و هقهق گریه میکرد، او را خودش دفن کرد چون به جایی رسیده بود که احساس میکرد خودش او را آفریده پس باید با دستان خودش او را به ابدیت بسپارد!
تا سحرگاه شیون کرد و گریست و هنگام طلوع آفتاب او بر روی تپهای انباشته از خاک مرطوب که عشقاش را در زیر آن مدفون کرده بود خوابش برد، گورکن و همسرش بیاطلاع از این ماجرا نبودند آنها تمام شب او را زیر نظر داشتند از اینهمه علاقه و رفتار این زن شگفتزده بودند و البته از اینکه او سگی را شبیه انسان خاکسپاری کرد بر خود لرزیدند و کینه این کارش را به دل گرفته و در نتیجه کل آبادی را از این اتفاق شُوم خبردار کردند... ابتدا تصمیم اهالی بر این بود که خودشان دست بهکار شوند و او را به سزای اعمالش برسانند:"این زنیکه یه شیطانه اون به روح تمام اموات ما توهین کرده!"اما عدهای دیگر منصرف شدند و گفتند: "باید از راه قانونی با این زن بد ذات برخورد بشه" آنها خیلی زود به اجماع رسیدند چون دنبال دردسر نبودند پس ماموران انتظامی را در جریان این اتفاق گذاشتند، مامورین نیز با مراجعه به روستا، صحت و سقم ماجرا را تصدیق کردند و سکینهخاتون را در حالیکه بیخبر از دسیسهی اهالی روستا و بیاطلاع ازبدی کاری که کرده بود را با چشمانی پُف کرده از بیخوابی و گریهی شبانه، بازداشت و با خود بردند... نفرت اهالی از کار او به اوج رسیده بود...
اهالی روستا هم بلافاصله لاشهی سگ را با انزجار و نفرت فراوان از گورستان روستا خارج کرده و در محلی دور از آنجا رها کردند. سکینهخاتون تا وقتی که در بازداشتگاه بود لام تا کام، هیچ حرفی نزد! مبهوت در گوشهای کز کرده بود. یک روز از بازداشت او نگذشته بود که خبر آوردند که: "بزرگپاچ هم مث سگش به دَرَک واصل شد!"