درون غاری تاریک زندگی میکرد. او مجبور به گذارندن روزهای روشن زندگیاش درون ظلمت مطلق شده بود.
سالها بود که دیدهاش دیگر به تاریکی محض غار، عادت کرده بود، هرچند هرگز رؤیای بیرون از غــار را در ذهن به خاطر نمیآورد، شاید اصلاً رؤیایی در کار نبود. بسیار تلاش میکرد تا به ظلمت درون غار غلبه کند نه برای اینکه از آنجا رهایی یابد بلکه برای اینکه بهتر زندگی کند. با اینکه از اسارت گرفتهشدنش مطلع بود، اما هرگز راهی را برای رهایی از غار تجسم نمیتوانست بکند؛ پس میاندیشد تا جایی که ممکن است، بهتر است تا خوبِ خوب زندگی کند و خود را با شرایط بد آنجا تطبیق دهد تا کمتر عذاب بکشد.
اما روزی پرتو نوری به داخل غار نفوذ کرد. او به دنبال نور به راه افتاد. تابهحال درخشش چنین چیزی را در اینهمه سال ندیده بود. انگار جواهری بود که چشم هر کوردلی را هم روشن میکرد. او میخواست آنرا لمس کند، دستش را بهآرامی و با ترسی پُر از هیجان جلو برد اما در کمال ناباوری دید که نور از میان انگشتانش هم عبور میکند. وحشتی دوچندان، آرام و سنگین، وجودش را فرا گرفت و لحظهای از آنچه که لمس میکرد، اندیشهاش در ابهامی عمیق فرو رفت. بلند شد و دیدهاش را برابر آن گرفت. تشعشع حتا کوچک این پرتو چشمانش را که عمری به تاریکی خو کرده بودند، عذاب میداد اما شوق و کنجکاوی آنچه که میدید باعث شد تا برای یافتن سرچشمهی آن به راه بیفتد. پرتو نور را در جهت چشمانش گرفت و مسیر آنرا دنبال کرد. او دیگر تاریکی غار را حس نمیکرد و اصلاً متوجه نبود که به کدام سو در حرکت است. ناگهان با ضربهی سرش به سنگِ از سقف آویزانشدهی غار، درد شدیدی اندامش را فرا گرفت و همانجا نشست.
او تمام روزهای عمرش را به دنبال این روزن میرفت و لحظهای که با روشنایی آن از تاریکی غافل میشد، باز سرش به سنگ غار میخورد و همانجا مینشست.