«زن اولشم، حق و حقوقی که من دارم نباید با اون هرزه یکی باشه! اون دخترهی عفریته قاپ شوهر احمقمو دزیده، حالا با عشوهبازیهای بیشرمانهاش سعی داره شوهرمو ازم دور کنه. من میدونم باهاش چه کار کنم. حقشو کف دستش میذارم.»
اینها زمزمههایی بود که زن اول منصور با خود و بیشتر با زنان همسایه تکرار میکرد و با گوشهکنایههای مکرر و پُر از نفرت میخواست تا تمام احساسش را به هووی تازهواردش نشان دهد. او میدانست که زیبایی هوویش باعث شده دل شوهرش نرم شود. جوانی و نشاطی که در چهرهی این دختر میتوان دید را نمیشد نادیده گرفت، حتا برای کسی که با تمام وجود از او نفرت داشته باشد.
«اما حاجیهخانم، بیچاره چه گناهی کرده که باید چنین تاوون پس بده؟ حالا اون و چند طفل معصوم چه گناهی کردن که باید چوب هوسخواهی آقای خونهشونو بخورن؟ دخترای امروزی هماینقده به خودشون میرسن که نه تنها مردا رو بلکه دل خانما رو هم به لرز میارن»
«آخه، همیشه که اینجوری نیس. نباس خیلی دنبال سنت و رسم و رسوم بود. دل هر انسانی ممکنه یه روز با دیدن یکی همچین تکون بخوره که نشه جمعش کرد. بهنظر من به منصورخان باید حق داد! منم اگه جای اون بودم، همین کارو میکردم، والا از مهتاب بهتر عمراً گیرش بیاد.»
زنهای همسایه اینک به قضاوت نشسته بودند.
حاجیه، زن اول منصورخان، اگرچه بهرهای از زیبایی نبرده بود اما قدمت آشناییاش باعث میشد زنان همسایه قدری از او حساب ببرند. در عوض هووی زیبا با چهرهی معصومانهاش بهسرعت دل همه را به دست آورده بود و هر وقت غیبتی از منصور میشد همیشه حق را به منصور میدادند، برای انتخاب زن دوم!
اوضاع به کام مهتاب، زن دوم منصور، پیش میرفت. بیشترین لطف و محبت از طرف شوهرش نصیب او میشد. او نان زیباییاش را میخورد و حاجیهخانم زهر زشتیاش را.
حاجیهخانم خود هم نمیدانست از کی زشت شده!؟
حاجیهخانم با تمام تلاشهایش نتوانست رأی منصور را بزند تا به سبب آن بیشتر نزدش بماند. او خــود هم نمیدانست غصهی چه چیزی را باید بخورد! تا قبل از اینکه منصور زن دومش را نگرفته بود هرگز از وجود شوهرش در خانه، رضایت نداشت و به بهانههای مختلف او را از خود میراند. اصلاً مهم نبود که شوهرش نیازمند ذرهای محبت و زیبایی از اوست. تنها چیزی که از مفهوم زن و شوهری میدانست تدارک خانه، پختوپز، تربیت و نظافت بچه و منزل بود. هرازگاهی میپنداشت که حالا که صاحب چند فرزند از منصور شده دیگه پایهای در زندگی نمانده که استوار نکرده باشد. خاطرش همیشه جمع بود و هرگز به زشتی خودش فکر نمیکرد. میپنداشت که حتماً آنقدر جذاب بوده که منصور او را به زنی گرفته و حالا که خَرش هم از پُل گذشته، دیگر نیازی به آراستن و زیبانمایی نیست. اما از لحظهای که زن دوم وارد زندگیاش شده، دیگر همه چیز داشت معنایی تازه میگرفت. از رفتن به کلاسهای تقویت ذهن و لیپوساکشن و خریدهای آنچنانی گرفته تا تهیهی لوازم آرایشی مد روز، که متأسفانه تأثیر چندانی هم در زیباییاش نداشت. اگرچه او خود میدانست که فایدهای ندارد اما انگار در تمام عمر، منتظر چنین لحظاتی بود تا با تمام آزادی، خود را آنچنان که دوست دارد، بیاراید.
حالا دیگر خانهی منصور شده بود نقطهی تلاقی دو نسل پیر و جوان، زشت و زیبا، آغاز تمام درگیریها و فوران عقدههای شخصی.
مهتاب با اینکه دستک و بزکی به سر و صورت نمیزد، اما همچنان زیبا بود. او غصهی این را میخورد که با تمام جوانی و زیبایی، زن مردی شده که پای در سن نهاده و عیالوار است. او تلاشی برای خودنمایی نمیکرد، چون به برتریاش نسبت به منصور و زن اولش واقف بود.
حاجیهخانم در غصهی این بود که باید بیشتر منصور را به خود نزدیک کند و تازه متوجه شده بود که دنیا یعنی چه و جایگاه زیبایی کجاست! منصور هم غصهی این را میخورد که ازدواج با کدامیک اشتباه بوده که چنین آشفتگی را باید در خانه متحمل شود؟ با اینکه سالها شوهر خالص حاجیهخانم بود و حال شوهر مخلص مهتاب. بیآنکه او از انتخابهایی که کرده هم پشیمان باشد!
اما برای هیچکدام از آنها بد نشد؛ حاجیهخانم فرصتی پیدا کرد تا در کمال آزادی آنچه باشد که میخواهد. مهتاب میتوانست زیباییاش را در قبال زشتی حاجیهخانم بیشتر در خود بیابد و به آن فخر کند و منصور هم به داشتن دو زن به خود افتخار میکرد.