هر روز، صبح زود که خانه را ترک میکنم، پدرم را میبینم که بیدار است، اما نگاهش را به گوشهای گره داده و در سکوتی عمیق فرو رفته، انگار تا صبح بیدار بوده است. غروبها که برمیگردم باز او را در کنج اتاق میبینم. بهآرامی سلامم را پاسخ میدهد. اما میدانم که صوت سلام من انگار خلوت صاف او را خدشهدار میکند. در حیرتم از اینکه بیشترین زمان را برای تنها در خانه ماندن و کز کردن در کنجی دارد، بیآنکه ملالی داشته باشد. ظاهرش اصلاً غمآلود نیست، اما لبخندی هم در چهرهاش هویدا نیست. هرازگاهی بهشوخی چند متلک بارَش میکنم تا کمی از فضایی که برای خود ساخته جدایش کنم، اما بیآنکه پاسخم را دهد خود را هم به نشیندن نمیزند و بهآرامی سری تکان میدهد. من تصور میکنم که نباید بیشتر از این خلوتش را برهم بزنم. بهراستی در پیری چه بر سر آدمها میآید؟ پیرهایی که انگار زندگی نباتی دارند و انگار همنشین اجلاند.
***
پسرم را میبینم که از سر کار برگشته. خسته است. اما وقتی مرا میبیند سعی میکند به روی خود نیاورد. او صبح که خانه را ترک کرد، من روبهرویش نشسته بودم. اکنون که بازگشته، من همانجایم. اما احساس میکنم او فقط بیرون رفت و بازگشت. میدانم که خسته است اما برای اینکه خستگیاش چند برابر نشود بهآرامی سلامش را پاسخ میدهم. چند متلک بارَم میکند تا مرا از فضایی که برای خود ساختهام بیرون بیاورد، اما بیآنکه پاسخش را بدهم، خود را هم به نشیندن نمیزنم، بهآرامی سری تکان میدهم. میدانم که او تصــور میکند نباید بیشتر از این خلوتم را برهم بزند. او درست تصور میکند، اما نمیداند چه بر سر آدمهای پیر میآید! پیرهایی که انگار زندگی نباتی دارند و انگار همنشین اجلاند.