از عارفی پرسیدم: «زندگی تمام آدمها در این دنیا چگونه است؟»
گفت: «همه در بند خویشاند و تمام زندگی را در حال تلاش برای رهایی ازین بند به سر میبرند!»
ادامه داد: «تمام انسانها آزاد آفریده میشوند، اما در طول زندگی، هزاران تار بر خود میتنند و هزاران بند برای خود میتنند، بعد تمام تلاششان را برای رهایی از آن به کار میگیرند. اگر میبینی هنوز به دریا نرسیدهای، بهخاطر آن است که تمام تلاشت را برای عبور دادنِ تنت از سنگها و شیارها و شکافها به کار بستهای! باید فقط برای دل زندگی کرد، همین.»
گفتم: «آخر برای دل و ناعاقلانه زندگی کردن سخت است و در این زمانه کاری عاقلانه بهنظر نمیرسد.»
گفت: «تنت را به دلت بسپار! عقلْ برای دل هم فکری میکند.» در ادامه گفت: «آغاز مکن هر آنچه را انتهایی بینهایت است، اما تا بینهایت آغاز کن! کنار تکرار تنهایی نشستن، همنشینی با سایههاست، با اینکه هیچ سایهای را همسایه نیست! تلخ است زندگی، اگر طعم بادامی به یقین شیرین را در کام شیرین خود، تلخ حس کنید، حال آنکه آن بادام تلخ بوده نه شیرین!»