انگار از حادثهای دلخراش و صحنهای وحشتناک فراری بود. باران با تمام زشتی در حال باریدن بود و زمینْ خیس شده بود از باران! در میان گلولای و جویبارها، به راه افتاد. بر شیارها و گودیهای پُر از آب، که روشنی هیچچیزی در آن نمودار نبود، گامهایی بهظاهر محکم برمیداشت. لباسهای خیس و کثیفش با دستهای خونیاش خبر از اتفاقی جنایی میداد. از فرط خستگی، دواندوان و تلوتلوخوران، خود را از کنار درختان بلند بهزحمت به کنار جاده رساند. در دستانش تیزی شیئی برق میزد، چیزی مثل چاقو! آیا او کسی را به قتل رسانده بود که اینچنین آشفته و حیران با این وضعیت اسفبار و با دستانی خونی و چاقویی در دست، کنار این جاده ایستاده؟ چه چیزی انتظار او را میکشد؟ او انتظار چه چیزی را میکشد؟ لابد کنار جاده، منتظر یک وسیلهی نقلیه است تا سریعتر خود را به محل امنی برساند؟ بهراستی او از چه چیزی فراری بود؟ قطرات خون و اثر دستهای پاکشده به خون، روی پیراهن سفیدش از دور نمایان بود. بیشک اگر مرتکب قتل نشده، در حادثهای بدتر از آن دست داشته.
باران هم لحظهای دست از باریدن برنمیداشت. انگار میخواست به همه بقبولاند که باران همیشه شاعرانه نیست. غرش رعد و برق آسمان و صدای سنگین به زمین خوردن قطرات تند و درشت آن هرگونه احساس طراوت را از آدمی میگرفت و قامت آشفتهی آن مرد تصویر روز بارانی را از آنچه که بود بدتر میکرد. خودرو بهآرامی جلویش توقف کرد و لحظهای بعد درِ آن باز و آن مرد سوار شد. انگار نیرویی غالبْ ماشین را متوقف کرده! شاید ترس و وحشتی که راننده را فراگرفته بود باعث شد! همیشه ترسْ نیروی گریزی نیست و بسیار میتواند فردی را به جای فرار، بر جای خود میخکوب کند. آن مرد از ترس چیزی فرار میکرد و من از ترس چیزی قادر به فرار نبودم. با ورودش به داخل خودرو بوی تعفنی که مشام هر کسی را میآزرد حالم را دگرگون کرد. دل من همیشه در چنین مواقعی گــواه خبری بد را میرساند. شاید این گواهی کاملاً اشتباه باشد و فقط تجربهای باشد از آنچه میدیدم و تصور میکردم. بههرحال درِ خودرو را بست و خودرو بیاختیار به راه افتاد. همهی اینها را معلوم نبود چه نیرویی انجام میدهد. برگشت و از اینکه بهخاطرش توقف کرده و سوارش کردم تشکر کرد. حاضر نبودم سرم را برگردانم و نگاهش کنم. فقط سری تکان دادم، گویی خود را هرگز بهخاطر این اشتباه نخواهم بخشید. اگر او قاتل باشد؟ اگر قصد کند بلایی بر سر من بیاورد، چه؟
هزارویک تصویر ناخواسته از جلو دیدگانم میگذشت. فقط میدانستم که خودرو را میرانم؛ اما به کجا، خدا میداند. مهلکهای بود که میبایست خود را از دست آن نجات بدهم. پایم را بیشتر روی پدال گاز فشردم تا اگر اتفاقی هم قرار بود بیفتد، فرصت کنم خود را به جایی برسانم که دیگران هم آنجا باشند. دستهای یخزدهام و تپش قلبی که مرا از نفسکشیدنی راحت برحذر میداشت بهشدت آزارم میداد. مدام در دل خود را بهخاطر حماقتی که در ایستادن و سوار کردن او انجام داده بودم، سرزنش میکردم. چهقدر احمق بودم! من، وای... خدایا!
فقط میدانستم که در طول مسیر دارد چیزهایی از شدت بارش باران و یک سری اتفاقات دیگر میگوید که از مفاد آن هیچ ذهنیتی بهخاطر ترسی که داشتم نداشتم. بسیار طول کشید تا پی برد من حال خوشی ندارم چه رسد به اینکه با هم گفتوگویی گرم هم داشته باشیم.
لحظاتی بعد، انگار که به مقصدش رسیده، با اینکه سرعت زیادی داشتم گفت: «نگهدار!»
من هم وحشتزده ترمز شدیدی گرفتم. او سریع پیاده شد. از عقب ماشین چیزی برداشت و برگشت و ضمن تشکر از من، از جلویم رد شد.
او آهویی زخمی در بغل گرفته بود و داشت آن را به دامپزشکی که نام آن بر ساختمانی کوچک نقش بسته بود، میبرد. حالا همهچیز داشت رنگ میگرفت. آرم پشت لباسش مربوط به جنگلبانی بود. او یک جنگلبان بود که در این روز بارانی میخواست آهویی را که بهشدت زخمی شده بود، نجات دهد! خندهای کردم و تمام نفسهایی را که از ترس، درون سینهام حبس شده بود بیرون دادم و از آنجا دور شدم!