این را برای جـهازش بافته بود. سالها با اشک نگاهش، گلهای فرش را آب میداد و گرهای که میزد گـرهای را از کار خود باز شده میپنداشت. چیزی به نزدیکشدن به خانهی بخت نداشت. شاید رازهایش در فرش پنهان بود و میدانست که کســـی جز خود، آنرا نمیشنود. خوشحال بود. باید گرهی آخر را میزد. میتوانست تجسم کند که در آینده به این بافتهی خود حسادت خواهد کرد.
به نامزدش وعده داده بود که پس از اتمام کار، آمادگی ‘بله’ گفتن را دارد. با اینکه بیاهمیتترین چیزی که دیگران در مورد بافتن قالی او میپنداشتند، نزد او پراهمیتترین چیز بود. او هم خوب میدانست که آنچه نزد ما جایگاهی دارد، ممکن است دیگری حتا نخواهد که ذهنش را بر آن متمرکز کند. اما این وعده را داد تا نامزدش بداند که چیزی دارد که برایش پُراهمیت است. میخواست چیزی خلق کند تا بداند او نیز آفریننده است. و بهراستی او آفریننده بود.
فرش را بافت و به خانهی بخت رفت. فــرش دستبافتهی ابریشـمیاش را کنج خانهای جدید پهن کرد. اوایل بر خــود تحسین میکرد که چه طرحی بافته! اما فرش در ورای زمان و در گیرودار زندگیِ بایدها و نبایدها، دیگر کهنهنقشی بود که جایجای آن داشت از هم باز میشد و رنگ بهاری گلستان آن به خزان کهنگی مبدل میشد. او بهکل فراموش کرده بود که چند سال را صرف بافتن آن کرده است.
او خود پس از این سالها، هرگز نمیدانست که روزی آفرینندهای میشود که از مخلوق خود غافل!