پرتو نوری از گوشهی ویرانهی تاریک، تیغهای از روشنایی مهتاب را به ارمغان میآورد، برای آنکس که در این ویرانه خفته است. برای آنکس که در این ویرانه خفته است، گاه روز روشن هم از پرتوافشانیاش خسته میشود؛ برای آنکس که هنوز چشم در رؤیایی کهنه دارد، کدام آرزوی تازه او را به استقبال گرم آفتاب میبرد؟ برای آنکس که در کنج ویرانهای، زندگی را در چارچوب خرابهها محدود میکند، کدام نُت دلانگیز موسیقی میتواند طنینانداز خلوت کور او باشد؟ کدام شاهبیتی لحظهای گدایی او را به وجد درمیآورد؟
حصار ناامیدی و بنبست تعلقهاست. لحظهای از باز کردن چشم دریغ کرد، چون هنوز درون ویرانه بود. میتوانست دیده تازه کند تا رؤیایی شیرین از پرتو روشن آفتاب بیاموزد. اما دیده را تا چند میتوان تازه نگهداشت؟ آندم که غبار ناامیدی این ویرانه، تنش را به رقص درد درمیآورد، سخت نبود که اگر فکر کند درون گلستانی در حال تماشای آسمان است! سخت نبود اگر میاندیشید که در خاطرات تلخ نه، بلکه با خاطرات شیرین رؤیاهای برفی میسازد و بر این آدمک برفی، کلاه میگذارد تا روی سرد او را با گرمایی دلچسب تازه کند! سخت نبود اگر میاندیشد امشب همان شبیاست که آرزویش را میکرد. تجسم اینکه نگاری در کنارش خفته باشد یا کودکی بر بالین پدر، خواب را با شاهزادگان قصههای هزارویک شب قسمت کرده باشد. سخت نبود اگر تصور میکرد آسمان آنقدر وسیع است که خود را اسیر او ساخته تا او همیشه سقفی آبی داشته باشد.
سخت نبود، اما سخت بود؛ برای مردی که عمری در خیال زیسته و جایی در ذهن سراغ ندارد که آنرا نیز بفریبد.
پرتو مهتاب داشت دامن خود را از گوشهی ویرانه بیرون میکشید و او نیز بیآنکه دیدهاش را برای نفسی تازه کند، این شب را نیز به دست مهتاب داد تا اگر نورش برای کسی خریدار داشت، ببرد. شاید کس دیگری در کنج ویرانهای دیگر باشد. شاید هنوز با خیالاتش خیالی خوش دارد.
خفتهی ویرانه میدانست که این شبها دیگر جایی برای ماندن ندارند. مهتاب رفت و شب رفت.
فرداشبِ آن شب، پرتو نوری از گوشهی ویرانهی تاریک، تیغهای از روشنایی مهتاب را به ارمغان میآورد، برای آنکس که در این ویرانه خفته است.