در این سرمای سخت، شعلهای از دور، لرزان و حقیر در حال رقصیدن بود. نفسهای آخر بود. با اینکه چند قدمی تا حرارت گرمایی که انتظارش را میکشید، نداشت، اما رمق آخر او در نای سوز سرما، داشت از بین میرفت و از اینکه جز امیدِ زنده ماندن، چیزی بیش نمانده بود. اما توان درون و جسم کاملاً یخزدهاش مانع از ارادهی روحی او میشد و اینجا بود که او میتوانست توان روح و جسم خود را بهخوبی بسنجد و برای یکبار هم که شده آن دو را در کنار هم قرار بدهد و قیاس کند که کدامین برترند. او میخواست به خود بقبولاند که روح برتری دارد به جسم. اما تن و حتا نگاه یخزدهاش مانع اینکار میشد. انگار حتا مغزش نیز از درون یخ زده بود.
اندام طناز شعله داشت آخرین عشوهگریهایش را به او میفروخت.
شاید هرگز در طول عمر چنین طنازییی را از زنی به یاد نداشت و با تمام وجود فناپذیرش آن را نظاره میکرد.
نفسهای آخر بود. آخ! که روح با تمام عظمتش چه سخت درون یک جسم محدود، زندانی شده و حتا ارادهی این را ندارد تا دستش را از جسمش رها کند یا فریادی سر دهد. دوست داشت دهن باز میکرد تا روح در عذابش را رهایی بخشد. بلایی مهیب گریبانگرش بود. نمیدانست که کدامین در گرو آزادی دیگریاست. روحش را چگونه رها کند؟ تا جسم خود را به شعلهای بیمقدار، ولی گرم برساند یا جسمش را چگونه رها کند تا از آزاری که بر تار و پودش وارد شده خلاص کند؟
تمام ارادهها و تصمیمهایی که در زنـدگی برای انتخاب یا رد چیزی گرفته بود بهسرعت نور از روی واپسین چرخش نـــگاهش میگذشت. او در حقیقت دنبال قویترین ارادهی خود در طول زندگیاش میگشت تا با تکیه به آن، چند لحظهای بیشتر دوام بیاورد. درد از کوه وجودش گردی بیش نگذاشته بود. وقت خداحافظی بود. او در چند قدمیشعلهای سوزان افتاده بود اما افسوس، بینصیب از ذرهای گرما!
هیچکس نبود تا او را نجات دهد. انگار حتا اجل هم میخواست به او فرصت عذاب
کشیدن بدهد بعد جانـش را بگیرد. آخ! ناامیدی سردتر از بدن یخزدهاش بود. میخواست
به خود بباوراند که شعلهای در کار نیست و او باید همینجا و در این سرما بمیرد،
تا به سبب همین، سریعتر خلاصی یابد از عذاب کشیدن. اما مگر کدامین انسانی در این
شرایط راضی میشود که واقعیت را به خیال تبدیل کند؟ حال آنکه اگر خیال هم میکرد،
عشق به زنده ماندن او را وامیداشت تا اوهام را حقایقی بداند که برای نجات او آمدهاند.
در این دقایق و در گیرودار مرگ و زندگی، تمام ناامیدیها هم به امید تبدیل میشوند.
اما تا مرگ گویی حتا لحظهای بیش نمانده، حتا لحظهای برای نوشتن این داستان.
دیگر هیچ صدایی هیچ سوز سرمایی را نمیشنید. او اولین پلک نگاهش را به خاطر نمیآورد که برای دیدن چه چیزی باز نگاه داشته است و حالا میخواست به تنها چیزی که فکر کند، آخرین فرصتش برای نگاه کردن به شعله باشد. پایان موسیقی زندگیاش فرا رسیده بود و شعله هم آرامآرام رقص خود را تمام میکرد. میتوانست از ده یا نَه، از پنج به پایین، شماره معکوس بخواند. آه خدایا! این شماره گفتنهای معکوس، چهقدر در طول زندگی، او را به هیجان میانداخت. همیشه هر شمارهی معکوس خواندنی، حکایت از چیزی مهیج داشت. بهآرامی و بیآنکه بتواند حتا فکر اینکه این اعداد را بر زبان جاری کند در ذهن رو به فنا از سه شروع کرد. او حتا میدانست که ممکن است که به دو هم نرسد سه... دو... ی...
یک را هم نتوانست بگوید و در واپسین دم زندگی، تمام روشنایی شعله، در نگاهش به ظلمتی سیاه تبدیل شد. شعله را نمیدانست که پس از مرگش روشن میماند یا خاموش. اما میتوانست روشن ماندن آن را فقط تصور کند.
ما همیشه حرکت، زندگی و جنبوجوش را جایی میبینیم که خود نیز در آن حال حضور داشته باشیم و اگر محلی را ترک کنیم، در ذهنمان چنین قلمداد میشود که آنجا راکد و بیحرکت باقی مانده. تصور اینکه چه کسی چه کاری میکند، بسیار سخت است.
بههرحال وقتی برای فکر کردن به این مسائل هم نبود. ظلمت و تاریکی وجودش را سریعاً فرا گرفت. شاید خود انتظار چنین مجازاتی را بهخاطر گناهان پیشیناش داشت.
دیگر جدال روح و جسمش به پایان رسیده بود. او حتا نمیدانست که عاقبت کدامین از بند دیگری رها شدهاند. او فرصت اینرا نداشت که فکر کند آیا در زندگیاش هیچ کاری انجام نداده است که به سبب آن از این حادثه رهایی یابد. یا اینکه بلایی به این سختی، نتیجهی کدامین گناه زشتش بوده!؟
***
«ما او را کمی آنطرفتر درحالیکه از شدت سرما کاملاً یخ زده بود پیدا کردهایم؛ الان با این وجود، گرمای لازم را برای گرمکردن بدنش تدارک دیدهایم و او را کنار شعلههای گرم شومینه خواباندهایم تا قدری قوای جسمیاش بازگردد. حالا هم به خوابی بسیار عمیق فرو رفته. او حتا نمیداند که نجات پیدا کرده. بهزودی خوب میشود!»