درختی کهنسال در حیاط خانهاش داشت که بسیار پر شاخه و برگ بود. شاخهها و برگهای آن همیشه از دیوار حیاط خانهاش تا خانهی همسایهها هم میرفت.
ریزش برگهای درخت در سراسر حیاط خانه، هیچ فصلی را نمیشناخت. شاید از پُرباری درخت بود! شاید هم نشانی از پیر شدنش! چون حتا شاخههایش وزن سبک برگ را بر دوش تحمل نمیکردند.
رشد شاخهها در امتداد دیوار خانهی همسایه و ریزش برگ در حیاط آن خانه و شکایتهای مرتب همسایه باعث شد که هر روز او از همسایهاش ناسزا و دشنام بشنود. تحمل این وضعیت برایش بسیار ناممکن شده بود. البته ناگفته نماند او خود هم از دردسرهایی که درخت در حیاط خانه و خانهی همسایه بهوجود آورده بود به تنگ آمده بود، پس به فکر راهحلی برای این مشکل افتاد.
تصاویری از جمع شدن کلاغهای سیاه با صدای گوشخراششان و ریزش فضولات آنها در گرداگرد حیاط و برگهایی که کاملاً کفپوش حیاط شده، طوری که او را هم هر روز مجبور میکرد تا ساعاتی را برای جارو کردن برگها اختصاص دهد، همه و همه، از ذهنش میگذشت. پس روزی بالاخره تصمیم گرفت درخت را قطع کند. با تبری که در خانه داشت به جان درخت افتاد و در طی ساعاتی پیکر عظیم آنرا نقش بر زمین کرد. بعد تا جایی که توان داشت تنه و شاخههای درخت را قطعهقطعه کرد تا بتواند آنها را بهراحتی از حیاط خانه بیرون ببرد.
روزها از پی هم میگذشت و جای خالی درخت در حیاط خانه بسیار حس میشد. مرد احساس خوبی داشت. احساس کرد که نگاهش به فضای خانه بیشتر باز شده و آسمان چه زیبا دامنش را گسترانده که سابقاً نمیدید! اکنون از شر ناسزاگوییهای همسایه هم در امان بود.
هفتهای از این اتفاق نگذشته بود که مرد احساس کرد هیچ سرگرمییی در خانه ندارد تا وقت خود را با آن پُر کند. او قبلاً اوقات بیکاری را به جارو زدن برگ درخت اختصاص میداد.
دیگر آسمان آبی، رنگی نداشت. آفتابی بود، آفتابی سوزان. چه شعلههای طاقت فرسایی. دیگر سایهای از درخت بر کف حیاط خانه وجود نداشت که او در جوارش بیارامد. در آنزمانها شعلههای آفتاب تیغهای از پرتوهای زرین آفتاب بود که چشم را کنج خلوت خود نوازش میدادند، اما حال شعلههای بیرحمی بودند و بیدریغ انگار نفرت را نثارش میکردند. سابقاً غروبها عادت داشت روی سکوی چوبی که ساخته بود زیر سایهی درخت لم بدهد و مطالعه کند. دهها خاطرهی خوش و استفادهی دیگر از درخت، از ذهنش رد میشد. اما افسوس که دیگر کار از کار گذشته بود. حالا او بود که هر روز به بهانههای مختلف به همسایهاش پیله میکرد و دشنامش میداد!