از برخورد دو ابر بهاریِ عظیم، بارانی بر زمین فرود آمد و در کمتر از دقایقی، از اجتماع نهرهای بسیار کوچک، رودی روان شد به سوی مقصدی نامعلوم. این رود، من بودم! رودی که نه از پهنهی این وسعت خاکی خبر داشت و نه از کوچکی خود. بیآنکه خود بخواهم یا بدانم، حرکتم به سمت جلو آغاز شد. در ابتدا، بهآرامی پیش میرفتم، چون همهچیز بهآرامی پیش میرفت. مسیر من یک بستر آماده نبود. ناچار برای باز کردن راه خود، مجبور بودم از میان شیارها و شکافهای زمین، راهی را برای عبور بیابم، هرازگاهی سخت و دوان و هرازگاهی ساده و روان! روزهـا و شبها همچون کـودکی نوپا پیش میرانــدم و در طول مسیر از خوب و بد، هر چه را که وزنی سبک داشت، بر شانههایم حمل میکردم: مثل ساقههای خشک، برگهای سبز بهاری کنده شده بر اثر ریزش باران، شکوفهها و گِل و لایی که چهرهی روشن مرا هرازگاهی تیره میکردند! از مناظر دیدنی، از ده و شهر، دشت و دهر، عبور میکردم. خوب، یاد دارم که کبوتری که چیزی در زمین یافته بود و میخواست آنرا بیرون آورد، با دیدن من که بیخبر میآمدم از جا پرید و دشنامم داد. چیزهای زیادی در طول حرکتم آموختم اما تنها چیزی که ناخودآگاه در ذهنم وجود داشت، رسیدن به دریا بود! اما این دریا چه بود و که؟ برای چه باید به آنجا میرفتم؟ آیا او مشتاق دیدار من بود؟ اصلاً او از کجا مرا میشناخت؟ و من از کجا او را؟
تا آنکه از کنار مدرسهای در یک روستا رد میشدم که معلم به دانشآموزانش میگفت: «دریا مادر رودهاست. او همهی رودخانهها را در آغوش میگیرد تا آرام بگیرند. از بخار آب دریا، ابر بهوجود میآید و از برخورد ابرها باران و از باران رود! و باز این رودها به دریا میریزد و همین چرخه از ازل تا ابد پابرجاست!» نمیتوانستم گفتههای آن معلم را باور کنم. شاید او برای اینکه خِرد و هوش دانشآموزانش بیش از این نبود اینرا میگفت و شاید هم میخواست به آنها فخر بفروشد که چیزهای زیادی میداند؛ شاید دروغ میگفت و شاید هم راست! اما من حاضر به پذیرفتن گفتههای آن معلم نبودم. اصلاً من نمیخواهم اینگونه باشم در چرخهی نامتناهی رود و دریا، بیهوده بیایم و بیهوده بروم! اگر چه نمیدانم دریا چیست وکجاست و اگر چه دوست دارم برای یکبار هم که شده آن را ببینم؛ اما من میخواهم رودی متفاوت باشم، به جاهایی بروم که هیچ رود دیگری نرفته و چیزی بیابم که اولینِ آنها باشم. با این اندیشه همچنان پیش میراندم! یاد دارم دختری دستهگُلی به من داد و بعدها از آدمها شنیدم که میگفتند: «او دستهگُل به آب داده!» یعنی کارش اشتباه بوده! و همچنین شاخهگُلی را از جوانی گرفتم تا آن را به یارش برسانم. با همین سرگردانی، خروشان و زیبا، به همهجا سرک میکشیدم! در عین حال، خوشحال و سرزنده به سوی ناکجاها میرفتم که ناگهان زیر پایم خالی شد. خود را بالای یک صخره دیدم که بهسرعت به پایین سقوط میکردم. من تا به حال سقوط را به چشم خود ندیده بودم؛ بسیار هولناک و ناگهانی بود. در کمتر از لحظهای از آن بلندا به زمین برخورد کردم. تمام اندامم چون گَرد و غباری به اطراف متلاشی شد و پس از لرزشی وحشتناک نالهکنان و شکوهکنان، بهآرامی به راه افتادم. در دل آرزو میکردم کاش، بیشتر مراقب بودم تا سقوط نمیکردم. یا کاش، از آن راه نمیرفتم و یا اصلاً کاش، رود نبودم. اما اینها همه آرزو بود و من بیآنکه بدانم سقوط کرده بودم. فاصلهی چندانی را نپیموده بودم که صدای زنی زیبا را شنیدم که خدا را بهخاطر چنین آبشاری زیبا شُکر میگفت. او اندام مرا از ارتفاع صخره تا پایین نگاه میکرد و آن لحظهی سقوط مرا آبشاری زیبا نامید. میتوانستم به او بخندم. او درد مرا از فرود آمدن اینچنینی نمیدید و نمیفهمید وگرنه تحسینم نمیکرد. شاید هم ظاهر قضیه همیشه زیباست و قابل تحسین! یا شاید هم سقوطْ چندان هم هولناک نیست و میتواند زیبا هم باشد.
من رودی خروشان و بزرگ بودم و همه، بهخصوص کشاورزان و حیوانات، از آمدنم خوشحال بودند. آنقدر بزرگ و جوشان بودم که بخشی از وجودم را برای آبیاری مزارع به کشاورزان هدیه دادم. همچنان پیش میراندم تا آنکه در یکی از روزها، سنگی بسیار بزرگ را جلوِ خود دیدم، سنگی نفوذناپذیر. تا فاصلههای زیادی، مسیرِ راهم را سد کرده بود و انگار کوهی عظیم در برابر دیدگانم بود. تمام وجودم را پس از ساعتها تلاش برای یافتن راهی جهت عبور از پشت سنگ جمع کردم، اما موفق به نفوذ در آن نشدم. بهحدی آب، پشت سنگ جمع شد که سنگ را بالاخره در خود پنهان کردم و من تمام وجودم را از روی آن عبور دادم. آنزمان بود که فهمیدم سنگ چندان هم بزرگ نبود. جملهای را قبلاً شنیده بودم که: «اگر سنگها جلو رود نبود، صدای آب هیچوقت شنیده نمیشد.» نمیدانستم این جمله خوب بود یا بد! اما میدانم از دیدگاه آدمها، صدای آب زیباست. پس لابد خوب است که اینرا گفتهاند واز نظر من این صدا فریاد تلاش من برای عبور دادن تنم از این مشکل بود که آن هم میتوانست زیبا باشد.
دانستم که آنقدر قوی هستم که سنگها را بهراحتی در خود پنهان میکنم و از روی آنها عبور میکنم. تا آنکه روزی دیگر به صخرهای برخوردم. نمیدانستم اندازهی واقعی آن چهقدر است! میدانستم اگر از روی آن عبور کنم، اندازهی حقیقیاش را خواهم فهمید. این بار نیز مثل دفعهی قبل، تمام وجودم را برای عبور از آن، به کار بستم اما میسر نشد. نصف روز، پشت آن صخره تلاش کردم و بینتیجه ماند. تا آنکه بر اثر تجمعِ آبِ فراوان به سوی دیگری متمایل شدم و آنجا بود که فهمیدم آن جملهی آدمها چندان هم درست نیست، چون همین سنگها هم ممکن است مسیر جریان آب را عوض کنند! و این چه بد حکایتی بود. اما چه میشود کرد؟ اگر موفق میشدم یا شکست میخوردم، مجبور به طی این مسیر آن هم به مقصدی نامعلوم بودم! در سحرگاهی خنک که راه را برای حرکتم میگستراندم، رودی در کنار خود یافتم. او از من کوچکتر بود. به من گفت: «سلام دوست عزیز!» من هم که کسی را از جنس خود یافته بودم با خوشحالی سلامش را پاسخ دادم. با هم از خاطرات و روزهای تلخ و شیرین میگفتیم، که ازش پرسیدم: «به کجا میروی؟»
گفت: «به دریا.»
با حالتی حق به جانب پرسیدم: «مگر تا به حال آن را دیدهای؟»
گفت: «نه، ولی مقصد نهایی آنجاست.»
گفتم: «چگونه راه را مییابی؟»
پاسخ داد: «دریا جایی است که از هر جا برویم به آن میرسیم.»
گفتم: «نه. اشتباه نکن! مقصد میتواند چیز دیگری باشد. من طوری دیگر فکر میکنم؛ میخواهم متفاوت باشم.»
گفت: «من رود کوچکی هستم و تو بزرگتر و خروشانتری. بیا تا با هم یکی شویم تا سریعتر به دریا برسیم و لحظههای خوشی را با هم تجربه کنیم.»
با ناراحتی گفتم: «نه، نه، هرگز! تو هنوز خیلی جوانی و برای ما شدن بسیار کوچک. و از سر خامی میخواهی سریع به هدفت برسی اما... اما افسوس چه هدف بیهودهای داری!»
گفت: «هدفْ بیهوده نیست. دیر یا زود همه به آنجا میرویم. دریا جایی است که آشفتگی و خروشانی تمام رودها در آنجا پایان مییابد.»
به او گفتم: «چه احمقانه، تو میخواهی بهراحتی وجودت را در دریا نابود کنی؟»
او گفت: «نه. اشتباه نکن! وجود دریا هم از وجود تکتک ماهاست.»
گفتم: «اما چه فایده! دیگر نام و نشانی از تو باقی نمیماند. تو حالا رودی، اما وقتی به دریا بپیوندی، تو دیگر نیستی، بلکه جزیی گمشده در عظمت دریایی. بهنظر من دریا یعنی مرگ و تو با این سرعت به سوی او میتازی؟»
گفت: «سرعتی که من دارم از ناهمواریهای بستر راهم است، از فراز و نشیب این گذرگاههاست، از سقوط از ارتفاع و از رخنه در شکافهاست!» و باز با لحنی گیرا و غمانگیز ادامه داد: «همیشه مضطرب و حیرانم از اینکه سنگی بر سر راهم سبز شود و یا اینکه از چه ارتفاعی ممکن است سقوط کنم؟ یا در یک جایی، ناگهان زندانی شوم و وجودم به مردابی تبدیل شود. اما با رسیدن به دریا، اینهمه ناآرامی و سرگردانی پایان میگیرد.» حرفهایش شیرین بود و ساده و آرامبخش! اما اینها نمیتوانست روی تصمیم من تأثیر بگذارد. من راه خود را انتخاب کرده بودم. من باید تمام دنیا را تجربه میکردم. هرجا که دوست دارم بروم و آنچه باشم و بمانم که میخواهم. من با اینهمه خروشانی و ناآرامیهای بستر راهم میسازم ولی در عوض نام و نشانی از من پابرجاست، چون دوست دارم جاودانه بمانم و زندگی کنم و همهی اینها را به آن رود کوچک گفتم.
گفت: «آرزویت زیبا و تحسینبرانگیز است و در عین حال غرورآمیز! ما همهی رودها آنرا در ذهن داریم؛ اما با این کار، فقط رسیدن خود را به آرامش ابدی به تأخیر میاندازیم.»
ناراحت شدم و فریاد زدم: «چه کسی گفته؟ آیا رفتن به دریا، مرگ، آرامش در گمنامی، لذتی دارد که اینرا میگویی؟ آیا از بین رفتنْ معنایی هم دارد؟ مگر نه اینکه ما برای زندگی کردن اینجا آمدهایم؟ مگر نهاینکه باید تنمان را به هر سنگی و خار و خاشاکی بزنیم تا پخته شویم، یا اینکه لحظهلحظهی زندگی را با شادی و غمهایش تجربه کنیم. ما اینهمه درد و رنج را برای چه تحمل میکنیم؟»
بعد با تمسخر ادامه دادم: «لابد برای آنکه بیهوده به دریا برسیم؟ اگر اینگونه است چرا اصلاً رود شدهایم؟ چرا همان لحظهی اول در دریا متولد نمیشویم؟ ما باید حتماً مسیری را بیهوده طی کنیم تا به دریا برسیم؟ یعنی ما برای اینکه به خوب برسیم، تمام بدیها را بایستی تجربه کنیم؟ برای خوشی تمام تلخیها را؟ اگر اینگونه است، پس هدف از اینهمه تحمل تلخی راه چیست؟»
درحالیکه به نگاههای گِردشدهی او مینگریستم، افزودم: «میدانی که وقتی فهمیدی بد چیست خوب بودن سخت میشود! بهنظر من، دریا مادر رودها نیست، گورستان رودهای بینامی است که روزی برای خود نام و نشانی داشتند!» و با غضب از او جداشدم که فریادش را از دور شنیدم که میگفت: «تو حق داری که هر طور میخواهی باشی اما بدان هر جای این کرهی خاکی هم بروی مقصدت دریاست و در آخر، به دریا خواهی رسید.» نمیدانم او نفرینم کرد و یا دعایم. اکنون ماههاست که تک و تنها وسعت خاکی سر راهم را میگشایم و با اینهمه سفر، بسیار آموختهام. به یاد روزهای اول و شکلگیری وجودم از نهرهای کوچک میافتم. چه زیبا و چه به یاد ماندنی بود حرکت خروشانم، آنزمان که تصمیم گرفتم جور دیگر باشم!
بهحدی پخته شدهام که با جهش امواجی، سنگهای بزرگ را هم بر راه خود سد نمیبینم. از لحظهلحظهی رود بودنم لذت میبرم. از اینکه هر روز، سحرگاهی را با پرندگان و انسانهای تازه و آبادیهایی که مشتاق دیدن من هستند، میگذارنم و خوشحالم. چهقدر دوست دارم تا ابد، رودی خروشان و نامی باشم. هر چه نظر میکنم ذرهای از این وسعت خاکی سر راهم را تکراری نمییابم.
سالهاست که تصویر آسمان را شب و روز در آینهی وجودم به همراه دارم و تنم داغی تن خاکی ابدی را در آغوش دارد. اما انگار دیگر از اینهمه گشت و گذار خسته شدهام. سطح آب تنم خروشان و عمق وجودم آرام و سنگین در حرکت است. اکنون ماهیها و جانوران زیادی در وجودم جان گرفتهاند.
سالهای زیادی در راه بودهام. زمینهای زیادی را آب دادهام. اما دیگر انگار پیر و فرسوده شدهام. باید دمی در جایی بیاسایم.
گودالی در این حوالی است که میتوانم لحظهای آنجا بمانم و بخشی از وجودم را به مردابی تبدیل کنم. تا کمیآرام بگیرم. اما آیا پس از اینهمه خروشانی، مرداب شدن حق منست؟ چه بخشی از وجودم چه تمام رودم؟ اگر خود هم بخواهم، آیا پهنهی گودالی عظیم هست که تمام وجود مرا در خود نگاه دارد؟ نه! مرداب شدن سزای خروشانی من نیست. باید جایی بیاسایم که هم از خروشانی نیفتم و هم بتوانم دمی با خیالی راحت آسوده بخوابم. به یاد حرفهای گذشتهی آن رود کوچک میافتم که آرامش را در دریا میدید. اما او چرا با آن سرعت طلب آرامش میکرد؟ چرا به این زودی از خروشانی خود خسته بود؟ و من پس از سالها تجربه و حرکت، تازه به او رسیدم؟ آیا من اشتباه کردم؟ آیا حق با او بود؟ آیا او آیندهنگر بود؟ حتماً مدتهاست که در دریا آرمیده و به افکار من میخندد، شاید هم حسرت کارم را میخورد. نمیدانم چهقدر به خواستهی دلم پاسخ دادهام. چهقدر از بودن خود دلشاد بوده و چهقدر خودِ خودم بودهام و چهقدر از زندگی لذت بردهام. اما من به دنبال آنچه خواستم رفتم و لذت بُردم و از کار خود خرسندم. درست است؛ من هم به حرف او رسیدم و باید به دریا میرفتم و هنوز هم من رودی هستم همیشه جاری که به دریا میریزد از سرچشمه تا ابدیت. ولی اثری از بستر گستردهی من در تمام خشکی این زمین پابرجاست، اگرچه مقصد همیشه دریاست!
خیلی قشنگ بود این متنتون. یاد یک شعر عطار افتادم: شبنمی بودم ز دریا غرقه در دریا شدم. اینکه رود گفت میخواهم متفاوت باشم من را یاد بچگیم انداخت، وقتی بچه بودم فکر میکردم من از بقیه متفاوتم اما هرچه بزرگتر شدم فهمیدم من خیلی شبیه بقیهام، احساساتم خیلی شبیه دیگرانه. اوایل شاید این احساس خوبی نباشه که تو متفاوت از دیگرانی اما بعد کمکم میفهمی که وقتی شبیه دیگرانی خیلی خوب میتونی درکشون کنی، بعد میفهمی با وجود اینکه شبیه دیگرانی اما در نوع خودت منحصربه فردی. هم شبیه همهای و هم شبیه هچکس. اونوقت انگار راه پیش رو… ادامه...
سپاسگزارم از نظر مفصلت. نگاهت قشنگ و شیرینه. میخکوب کردی داستان رو با کامنتت.