در همان دوران جوانی، در مکتبهای نامآشنا و هرازگاهی بینام، درس و فنون زندگی را میآموختم. اکنون سالها است که چیزهای زیادی از استادان زیادی آموختهام. اما همیشه به دنبال چیزی بودم تا فقط خود بلد باشم و آنرا از کسی نیاموخته باشم، چیزی که خود به آن برسم یا تجربهاش کنم. این آرزوی بدی نبود، یک رؤیایی مأورایی برایم به شمار میرفت.
پس روزی تصمیم بر اجرای آن گرفتم و در خلوتی به دور از مردم و در کنج تاریکی شب، مباحثی را با خود مطرح میکردم و برای پاسخ، بیش از نصف عمر خود را صرف پرداختن به آن کردم. علمی را که در خود پرورانده بودم مختص به خود میدانستم و اکنون برای هر پرسشی که در باب آن مطرح میشد جوابی داشتم. راه زیادی را طی کرده بودم. چیزهای کاملاً منحصری را تجربه کرده بودم و بسیار مشتاق بودم آن را با مردم در میان بگذارم. همین کار را هم کردم.
به شهرهای مختلف رفتم و آنچه را که داشتم به آنها میآموختم، اما افسوس که بینتیجه بود. چون چیزهایی را که من آموزش میدادم، فقط مختص به افکار من بود و درک آن، برای بسیاری سخت و ناممکن بود.
چیزهایی که من میدانستم آنها نه میخواستند و نه میتوانستند بیاموزند!