چشمهای کنار منزل مردی تنها وجود داشت که سالها پیش خشکیده بود. جوان تنها هم مدتها بود که دچار فراموشی شده بود و از مردم بسیار میشنید که چشمهای جوشان با آبی زلال در کنار خانهاش بوده. اما او هرگز آنرا به خاطر نمیآورد. ولی همیشه دوست داشت تا آنچه را که همه میگویند ببیند. بنابراین هر روز کوزهای پُر از آب میکرد و آنرا درون چشمهی خشکیده میریخت. اما هر بار که این کار را میکرد آب پس از مدتی کوتاه جذب زمین میشد.
تنها آرزوی جوانِ تنها این بود که برای یکبار هم که شده، جوشش آب را در چشمهی خشکیدهاش ببیند؛ اما هرگز این اتفاق نیفتاد.
او هر روز کوزهای را پر از آب میکرد و درون چشمهی خشکیده میریخت، بیآنکه یک بار هم که شده جوششِ آبِ زلالِ درونِ چشمه را ببیند.