هادی احمدی (سروش):

صدای ترمز شدید یک اتومبیل و لحظه‌ای بعد، صدای برخورد چیزی با کاپوت خودرو..!

این تمام چیزی بود که به‌طور ناگهانی و آنی اتفاق افتاد و دکتر که پشت رُل نشسته بود با حیرت و وحشت زیادی از خودرویش پیاده شد و به طرف فرد حادثه‌دیده دوید.

او مرد جوانی را زیر گرفته بود و جوانْ بی‌هوش روی آسفالت خیابان افتاده بود و خون زیادی داشت از او می‌رفت.

دکتر نمی‌توانست درک درستی از اتفاق پیش‌آمده داشته باشد.

تنها چیزی که به ذهنش خطور کرد فرار بود؛ اما هم دلش سوخت و هم با جمع شدن مردم در آن‌جا، دیگر این امکان از بین رفت.

با کمک مردم، جوان حادثه‌دیده را داخل خودرویش گذاشت تا او را به بیمارستان ببرد.

در میانه‌ی راه، دکتر اندیشید اگر مصدوم را به بیمارستان ببرد و آن‌جا بمیرد، باید جواب‌گوی پلیس و حراست آن‌جا باشد و از آن‌جایی که به‌شدت از پلیس و پاسگاه نفرت داشت، تصمیم گرفت که از رفتن به بیمارستان منصرف شود و در عوض مصدوم را به خانه ببرد و تحت مراقبت خود درمان کند.

همین کار را کرد!

یک هفته گذشت.

صدای زنگ منزل دکتر به صدا درآمد. دکتر در را باز کرد. پشت در یک افسر پلیس و یک گروهبان بود و آن‌ها بی‌آن‌که مجالی به دکتر بدهند به او دستبند زدند و او را چنین تفهیم اتهام کردند: «شما به جُرم پناه دادن به یک جانی خطرناک بازداشت‌اید!»


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x