معلم، سر کلاس حاضر شد. کتاب را دستش گرفت و رو به دانشآموزان کرد و گفت: «خب، همه دفترهایشان را باز کنند که وقتْ وقتِ دیکته است!»
همهی دانش آموزان، یکی فقیر یکی غنی، یکی دانا دیگری نادان، از شاد و غمگین، از امیدوار و مأیوس، از دلآزرده و دلآزار، از نالان و حیران، از باجرئت و ترسو، همه و همه، دفترهایشان را باز کردند تا آنچه را که معلم میگوید، بنویسند و معلم که به حال همهی آنها واقف بود شروع به گفتن دیکته کرد.
گفت: «همه بنویسید: تولد، ترحم، تمایل، تناسب، تداوم، تلاش، تکرار، کهولت و سرانجام...»
بعد با حسرتی توأم با آهی دردناک از تکرار آنچه روی میداد، ادامه داد: «نقطه سرخط!»