پرندههای زیادی در خانه نگه میداشت: از کبوتر، بلبل، قناری، ساره و مرغ سخنگو گرفته تا دیگر پرندهها.
اما در میان آنهمه به جوجهشاهینی کوچک بسیار علاقه میورزید. جوجهشاهینی که هنوز پرواز نیاموخته بود و او بسیار دوست داشت تا هر چه زودتر پرواز شاهین را ببیند. پس هر روز از بالای پشتبام خانهاش جوجهشاهین را بهاجبار پرواز میداد. پرندهی بیچاره هم پس از مدتی بالبالزدن با سقوطی سنگین به زمین میخورد.
این کار را جوان روزها انجام میداد و اکنون جوجهشاهین، قدری پرواز آموخته بود و بهخوبی قادر بود تا از ارتفاعی کوتاه به اینسو و آنسو بپرد. ولی جوان به این مقدار پریدن او نمیتوانست بسنده کند. پس روزی جوجهشاهین را به بالای کوهی برد و او را پَر داد، اما جوجهشاهین که تاکنون از ارتفاعی چنین بلند پرواز نکرده بود بهسرعت به محل اولیه بازمیگشت.
جوان قدری ناراحت شد. پس او را از لبهی یک صخرهی بلند، که راه بازگشتی برایش نمیماند، پَر داد!
رها کردن جوجهشاهین همان و چشم بهراه ماندن جوان برای بازگشت او همان.
جوان تا پاسی از شب، آنجا به انتــظار ماند اما خبری از جوجهشاهین نشد. او فقط برای لحظهای بلندپروازی شاهین را دید و پس از آن، از سرنوشتی که بر سر او آمده بود، بیاطلاع ماند.