رمالی که آوازهی او در شهر پیچیده شده بود هر روز میزبان خیل عظیمی از مردم بود که برای دعا و برآورده شدن حاجاتشان نزد او میآمدند تا آنکه روزی دو جوان که گرهای در کارشان بهوجود آمده بود و نمیتوانستند در تجارت و معامله منفعتی بدون ضرر ببرند نزد رمال آمدند.
رمال با دیدن دو جوان بسیار متعجب شد، چون تمام مشتریان او زنهای پیر و جوان بودند و گاه البته مردان کهنسال.
بههرحال، رمال با کمی احتیاط حرفهای دو جوان را گوش داد و قدری تأمل کرد. پس سریع به اتاق دیگری رفت آینهای آورد که کاملاً درون قابش خُرد شده بود.
رمالْ آینهی شکسته را به دو جوان داد و گفت: «در آن چه میبینید؟»
دو جوان، با تعجب، تصویر درهم و شکستهی خود را در آینه نگاه کردند.
رمال از آنها باز پرسید: «چه میبینید؟»
آن دو گفتند: «این آینهی شکسته فکر نمیکنیم که چیزی جز یک تصویر شکسته و درهم نشانمان دهد.»
رمال پرسید: «آیا اصل تصویر هم شکسته است؟ یا اینکه میتوان درون هر کدام از قطعات شکستهی آینه، یک تصویر کامل را ببینید!؟»
رمالْ آینهی شکسته را از آنها گرفت و کنار گذاشت و به آنها گفت: «شما به هیچ جادو و جمبلی نیاز ندارید. تصویری که شما اکنون از خود در ذهن خود دارید مثل همان تصویری بود که در آینهی شکسته دیدید و بهسادگی دیدید که هم میتوان درون هر کدام از آن قطعههای شکستهی آینه، تصویری کامل دید و هم میتوان کل آینهی شکسته شده را کنار گذاشت.»
بعد لبخندی به آنها زد و گفت: «فقط خوب ببینید تا موفق شوید!»