مدتی بیکار بود و افکارش سراغ هر گناه و فکر پلیدی میرفت. بیهوده نگفتهاند: «که فکر چو بیکار شود، کارگاه شیطان شود!»
زمان زیادی طول کشید، تا آنکه بالاخره بهعنوان معدنچی در یک پروژهی آبرسانی مشغول به کار شد و در آنجا هر روز مجبور بود مقادیر زیادی سنگ را با فرغونهای مخصوص به بیرون هدایت کند و این کار، در تمام طول روز، کاری سخت و طاقتفرسا بود که قدرت جسمانی و روحیهی بالایی میطلبید که جوان فاقد آن بود.
از آنجایی که تعهد داشت تا اتمام پروژه، آنجا کار کند، به هر دری میزد تا از زیر کار شانه خالی کند. از طرفی هم دوست نداشت به حالت قبل باز گردد، چون فکر کردن و رفتن به گذشته برایش خوشایند نبود؛ اما سختی کار، وادارش کرد تا یک روز دیر سر کار برود، روزی خود را به مریضی بزند و چندین حیلهی دیگر، که هیچکدام، بهجز اندکی سرزنش از سوی سرپرست کارگران، مثمر ثمر واقع نشد. این وضعیت چندین بار تکرار شد تا آنکه روزی مدیر پروژه او را به دفترش فرا خواند و ضمن یادآوری تعهدات کاری او و اینکه سرپرست کارگران چندان از کارش رضایت ندارد، از جوان پرسید: «چرا رغبتی به کارَت نشان نمیدهی، با اینکه درآمد خوبی عایدت میشود؟»
جوان خجلتزده گفت: «قربان، راستش من تاب و توان انجام چنین کارهایی را نداشته و ندارم.»
بعد افزود: «خواهش میکنم اگر برایتان مقدور است، با تسویهحسابم موافقت کنید و از این کار راحتم کنید.»
مدیر پروژه، که مردی دنیادیده بود، گفت: «پسرم، کسی تو را بهاجبار اینجا نیاورده. خودت خواستی و حالا که اینجایی، باید تمام کارَت را بهنحو احسن انجام دهی و گرنه در تمام زندگیات با کوچکترین بار مسئولیتی، شانه خالی میکنی.»
و باز افزود: «تو با بدتر از اینها هم روبهرو میشوی، پس باید آنقدر به خود متکی باشی و خود را آمادهی شرایط بدتر بکنی تا بتوانی درست زندگی کنی!»
جوان با حالتی حق به جانب گفت: «ولی درست زندگی کردن به سخت زندگی کردن نیست!»
مدیر با تبسم گفت: «اما شرایط سختِ پیمودن یک کوه بلند است که تو را به لذت صعود میرساند.»
و ادامه داد: « مثل لاکپشت و حلزون و... که هرکدام، لاکی سخت و سنگین بهدوش میکشند؛ آنها به هیچ عنوان از این شرایط راضی نیستند، اما مجبورند این بار سنگین را تحــمل کنند تا از خطر سرما و گرما و دشمنانشان به دور باشند. آنها باید متحمل این وزن باشند تا در آن شرایط سخت، راحت و درست زندگی کنند.»