پیرزنی تنها شب و روز روی صندلی راحتیاش مینشست و همراه با صدای جیرجیر آن، ساعتها مشــغول تماشای منظرهی داخل حیاط خانهاش میشد.
صندلی چوبی را سالها پیش، از مادرش به ارث برده بود و آن را بسیار دوست داشت. اما صندلی چوبی، حالا پس از سالها پوسیده و فرسوده شده بود و آن را بارها نزد نجاری برده بود تا برایش تعمیر کند. نجــار هم پس از اندکی تعمیر و محکمکاری آن را پس میداد و همیشه با احترام خاصی به او میگفت: «مــادر، این صندلی دیگر کهــنه و پوسیده شده و عمر خودش را کــرده. چـرا مدام میخواهی تعمیرش کنی؟ اگر بخواهی، میتوانم یک صندلی نو، زیبا و محکم برایت بسازم که لااقل تا زمانی که زنده هستی مجبور نباشی تعمیرش کنی. در ضمن، پولی هم بابت آن ازت نمیگیرم، مهمان من.»
پیرزن نیز هر بار میگفت: «نه پسرم، از لطفت ممنونم. مسئلهی پول نیست. تو که نمیخواهی تنها دلخوشیام را ازم بگیری. من با این صندلی بزرگ شدهام، خندیدهام، گریه کردهام، قصه گفتهام و... این فقط یک صندلی نیست، مونس و تنها غمخوار من است....»
در آخر هم میگفت: «من دیگر برای تازه شدن خیلی پیر شدهام!»
تا آنکه بار دیگر صندلی پیرزن شکست و باز آن را به نجار سپرد تا تعمیرش کند. اما این بار صندلی بهحدی پوسیده و شکسته شده بود که قابل تعمیر نبود.
نجار هم از تعمیر آن خودداری کرد و به جای آن یک صندلی زیبا و محکم برای پیرزن ساخت.
روزها و هفتهها گذشت، اما خبری از پیرزن نشد. تا آنکه نجار تصمیم گرفت، خود، صندلی را به خانهی پیرزن ببرد. زمانی که به درِ خانهی پیرزن رسید، دید در بسته است. هر چهقدر زنگ زد کسی در را باز نکرد.
در همین حین، یکی از همسایهها نزدیک نجار آمد و گفت: «اگر پیرزن را میخواهی، او دیگر اینجا نیست.»
نجار با تعجب پرسید: «مگر جایی رفته؟»
همسایه پاسخ داد: «بله، آن دنیا!»
نجار بهآرامی با خود زمزمه میکرد: «پیرزن بیچاره راست میگفت. او دیگر برای تازه شدن خیلی پیر بود!»