سکهی شانس آرزویی بود که دختر جوانی میخواست به دست آورد تا با کمک آن بهنحوی گره از مشکلات مالی و کارهای فروبستهاش بگشاید. عاقبت، روزی که مشغول نظافت و جارو زدن انبار قدیمی خـــانهشان بود، گویی آرزویش برآورده شد و سکهای پیدا کرد. در افسانهها شنیده بود که سکهی شانس مثل باقی سکهها نیست و شکل و شمایل آن کاملاً متفاوت با سکههای دیگر است. نقش هر دو طرف سکهْ یک قفل شکسته بود و این در باور دخترک نمیگنجید که بالاخره میتواند خوشبخت شود و در هر مشکلی پیروز.
او همیشه سکه را هر جایی همراه خود میبرد. چون معتقد بود هر آن باید منتظرِ گرهای در کارها بود و باید آمادگی تحمل و مبارزه با آنها را داشته باشد و فقط با آن سکه میتواند گره از آن مشکلات باز کند!
سالها گذشت، اما او هیچ توفیق و شانسی در هیچ زمینهای به دست نیاورد. عاقبت، غمگین و درمانده هر روز گوشهای گـــریه میکرد و به بخت سیه و شانس بد خود لعنت میفرستاد. مادرش که بر احوال او همیشه نظارت داشت، علت پریشانی دخترش را جویا شد. دختر جوان گفت: «مادر، چرا غمگین نباشم، وقتی که نه خودم و نه کسی و نه حتا سکهی شانس هم نتوانست شانس خوبی در زندگیام برایم بهوجود آورد.»
مادرش باتمسخر و تعجب پرسید: «مگر تو سکهی شانس هم داری؟»
دخترک گفت: «بله. اما وجود آن را از همه پنهان میکردم.» و ماجرای پیدا کردن سکه را برای مادرش توضیح داد و بعد سکه را در کف دست مادرش گذاشت و گفت: «بیا، این برای تو. برای من هیچ توفیقی حاصل نکرد، شاید برای تو فرجی شود.»
مادرش با هیجانی بُهتزده گفت: «ای دختــرک نادان، تو بزرگترین شـانس زندگیات را سالها قبل به دست آورده بودی، بیآنکه از وجود آن باخبر باشی!»
دخترک با بیمیلی پرسید: «چه شانسی؟»
مادرش گفت: «سکهای که تو پیدا کردهای، یک سکهی طلاست و بیشک عتیقهای گرانبهاست. فکر میکنم آنقدر میارزد که بشود زندگی تو و کل خانوادهات را با آن دگرگون کرد.»
دخترک سکه را از مادرش گرفت و بادقت آنرا نگاه کرد؛ اما اثری از نقش قفلهای شکستهاش ندید.
نقش دو طرف سکهْ تصویر یکی از شاهان باستان بود که با چهرهای زیبا روی آن حک شده بود!