هادی احمدی (سروش):

در متـرو، روبه‌روی جوانی نشسته بودم. نمی‌دانم چرا، اما ناخــودآگاه تمام حرکات جوان را زیر نظر گرفتم. او روزنامه‌ای در دست داشت و از طرز حرکات مرموزش معلوم بود که فقط تظاهر به روزنامه خواندن می‌کند‌. با بی‌احتیاطی بیش‌تر به او خیره شدم. انگار اصلاً برایم مهم نبود که ممکن است مرا ببیند و از طرز نگاهم ناراحت شود و انگار به‌نوعی می‌خواستم خودم را به او نشان دهم. اما همه این‌ها فقط آن‌چه بود که من می‌پنداشتم. نه او مرا می‌دید و نه من تلاشی برای شناساندنم به او می‌کردم. او روزنامه را تا جلوی سرش بالا برد و به‌آرامی سعی داشت پولی را که در جیب پیراهن مردی که خسته و درمانده بغل دست جوان خوابش بُرده بود درآورد. درحالی‌که با دو انگشت دست راستش یک طرف روزنامه را گرفته بود با سه انگشت دیگرش می‌خواست محتوای جیب مرد بیچاره را به سرقت ببرد.

خشم و نفرتی عجیب سراسر وجودم را فرا گرفت. از این‌که این جوان با این حیله می‌خواهد به‌راحتی پول‌ها را از آنِ خود کند، به هیچ‌عنوان برایم قابل قبول و بخشش نبود!

می‌خواستم بلند شوم و داد بزنم و مردم و آن مرد را از این سرقت باخبر کنم. اما نمی‌دانم چرا اصلاً دوست نداشتم که آبروی آن جوان نیز به‌خاطر دزدی از بین برود. نوعی حس ترحم و دوست داشتنْ مانع انجام این کار می‌شد اگرچه او موفق به سرقت نشد اما با وقاحت سعی به انجام آن می​کرد.

قطار سر ‌ایستگاه ایستاد. بلند شدم تا جوان را از اشتباهش مطلع کنم. در حین بلند شدن من، او نیز فوراً دستش را بدون سرقت پولی از جیب پیرمرد درآورد و بلند شد.

روزنامه‌ی دستم را بستم و در ایستگاه از مترو خارج شدم.


0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x