جوانی قطعهای الماس در خانه داشت.
روزی آهنگِ فروش آن کرد؛ پس نزد جواهرفروشی رفت. ابتدا خواست قیمت الماسِ آنجا را بداند و بعد الماس خود را رو کند. پس به جواهری گفت: «الماسی که تو در مغازهات داری چهقدر میارزد؟»
جواهرفروش گفت: «سیصد دینار، اما الماسی که تو نزد خود داری بیشتر میارزد!»
جوان متحیر شد که جواهرفروش از کجا میدانست که او الماسی در جیب دارد!؟ تشکر کرد و رفت. نزد جواهرفروش دیگری رفت و باز همان سؤال را پرسید. جواهرفروش گفت: «پانصد دینار، اما الماسی که تو داری خیلی بیشتر میارزد!»
جوان نمیتوانست بفهمد که آنان از کجا متوجه وجود الماسش شدهاند!؟ لحظهای احساس کرد آنها قصد فریبش را دارند تا الماسش را بیرون آورد و با بهایی کمتر از آنچه هست ازش بخرند. با خود گفت: «اگر اینگونه باشد و الماس من از همه بیشتر بیارزد، پس آنقدر میگردم و میپرسم تا آن را به قیمت واقعی خود بفروشم.»
پس نزد جواهری دیگری رفت. جواهرفروش، که پیرمردی دوراندیده مینمود، درون مغازهاش مشغول چیدن جواهراتش بود که جوان از او پرسید: «الماسی که در آن جعبهی فیروزهای، خوش میدرخشد قیمتش چند است؟»
پیرمرد مکث کوتاهی کرد و گفت: «باارزشترین الماسی است که تابهحال به دست آوردهام و بیش از دههزار دینار میارزد.»
جوان اندیشید که اینجا میتواند الماس خود را با قیمتی بسیار خوب بفروشد. پس به پیرمرد گفت: «من الماسی دارم که میخواهم آن را بفروشم و احساس میکنم از الماسی که شما دارید بیشتر ارزش دارد. چند میخری؟»
پیرمرد جواهرفروش گفت: «ابتدا باید آن را ببینم.»
جوان الماس را که در دستش پنهان کرده بود به او داد و پیرمرد آن را از دستش گرفت و مدتی نگاه کرد و در آخر گفت: «الماسی که تو دادی، یک دینار هم نمیارزد!»