مردمْ دور ساختمانی بلند جمع شده بودند و جوانی در بالای ساختمان قصد خودکشی داشت.هراسی هولناک و هیجانی نفسگیر بر تمام حاضرین آنجا حکمفرما بود. مردی پیش جوان رفت و از او پرسید: «چرا قصد خودکشی داری؟»
جوان با ناراحتی گفت: «چون از زندگی سیر شدهام.»
مرد با کمی تأمل گفت: «چگونه ممکن است انسانی از زندگی سیر شود؟!» جوان با ناراحتی بیشتر گفت: «از دست غصههای زندگی سیرم.»
مرد با لبخند گفت: «پس بهشدت گرسنهی شادیهای زندگی هستی. چرا حالا که فرصت داری آنها را تجربه کنی، روح و روانت را از این فرصت بر حذر میداری؟»
جوان مدتی به فکر فرو رفت و بعد دست از خودکشی کشید و نزد مرد آمد و گفت: «یقیناً اگر تو نزد من نمیآمدی، حتماً خودم را میکشتم.» مرد با خنده گفت: «تو اگر میخواستی خودکشی کنی، قبل از اینکه من به بالا بیایم این کار را میکردی!»