ساعتدیواریْ از کار افتاد و مادر، آن را به پسرش داد تا برای تعمیر نزد ساعتساز ببرد.
تنها ساعتساز محله پیرمردی بود تنــها و بیکس.
پسر ساعت را برای تعمیر نزد او برد. پیرمرد گفت: «برو، فردا بیا.»
پسرک رفت و فردای آن روز بازگشت؛ اما ساعت تعمیر نشده بود و پیرمرد گفت: «امروز سرم شلوغ بود، برو فردا بیا.»
پسرک رفت و باز فردا آمد؛ اما باز هم ساعت درست نشده بود!
پیرمرد این بار خجلتزده گفت: «شرمندهام، ولی قول میدهم که فردا حتماً ساعت شما را تعمیر کنم.»
پسرک روز بعد نیز نزد ساعتساز برگشت، اما مغازه تعطیل بود و پارچهی سیاهی روی سردر مغازه نصب بود با این نوشته: «درگذشتِ ناگهانی حاجاحمد ساعتساز را به اهالی محل تسلیت عرض میکنیم.»
پسرک، مات و مبهوت، نمیدانست غصهی چه چیزی را بخورد: مرگ پیرمرد یا بلاتکلیف ماندن تعمیر ساعت!؟
جلوتر رفت و از شیشهی مغازه، داخل را نگاه کرد و ساعت را در کنار ساعتهای تعمیری که به دیوار نصب شده بود شناخت. ساعتْ تعمیر شده بود و کار میکرد، اگرچه پیرمرد مُرده بود!