در مبهمترین احساس زندگی درماندهام، لحظهای از ورود یک اندیشهی تلخ تا راهی برای رهایی از آن! به چه ترفندی میبایست متوسل شوم تا از اوهام شیرین که بر روی حقایق تلخ، پرده پوشانیده خلاصی یابم؟ من حقیقت تلخ را از آنرو دوست دارم که چارهای جز پذیرفتن آن ندارم. اما اگر خیالی شیرین در ذهنم نقش ببندد، ناچار به پنهان کردن چیزی در خود هستم. اما درد من از همین حقیقت تلخ و خیال شیرین، رهایی از آناست، که میگوید: «تا به کی این ماه پشت ابر باید بماند؟» من بیماری لاعلاجی دارم، شاید هم علاجپذیر! اما وسعمالی ما به هر درد کوچکی میگوید ناعلاج! بههرحال یک بیماری مزمن و پنهان که پا به حیاط سلامت من نهاده و گلهای بهاریاش را پژمرده. من تومور دارم! من تومور دارم، خوشخیم یا بدخیم؟ مهم نیست و حتا یاد ندارم که دکتر معالجم که میخواست دردم را از من پنهان کند، به مادرم چه گفت!؟ میدانم که خیلی نباید زنده بمانم شاید به اندازهی نفسکشیدنی دیگر! اما مگر عمر و جان همهی انسانها اینگونه نیست! شاید کسی تا لحظهای بعد هم زنده نباشد. توموری که در مغز من رشد یافته بیشک بسیار کوچکتر از آنچه هست که روح مرا در تسخیر تلخیها فرو برده و من در گرداگرد این گِردی ناخواسته متحیر و درماندهام. روح من اکنون، در تسخیر دردی فراتر از آن است که تومور مینامند! بیشک همه توموری در سر داریم که زاییدهی پلیدیهاست و هرگز نمیخواهیم کسی پی به وجود آن ببرد و برای پنهان کردنش از دید همه به هر کاری متوسل میشویم. من دوست دارم زنده بمانم، مهم نیست تا چه اندازه! دوست دارم زنده بمانم به اندازهی نادانی همهی آدمها از زمان مردنشان! نمیدانی چهقدر سخت است بار دانایی را بهدوش کشیدن! اما برای آنکس که بداند حقیقتی را، سخت است پنهان کردنش! کاش نمیدانست تا تحمل نمیکرد آن را، تا مجبور به پردهپوشیاش نمیشد. من از ترس این، هرگز قادر به اختیار کردن همسری نبودم، آن هم از ترس اینکه جواب رد از زبان زنانی بشنوم که همسر کسی شوند که هر آن ممکن است بمیرد! هرگز قادر به جمعآوری اموال و دارایی نبودم، بهخاطر اینکه به کار کسی که میمیرد سکهای نمیارزد ماندنش! من تومور داشتم و خانوادهام در غم از دست دادن من، سالها اشک ریختند و دیگران با نگاهی ترحمآمیز مینگریستند مرا! گویی که به خرمن درون مزرعهای آتش گرفته که دیگر کاری از آنها برنمیآید مینگرند! انگار به آخرین نگاه یک شکستخورده نگاه میکنند که تمام پیروزیاش را باخته باشد. انگار زندگی جاودانهی آنها هرگز نمیتوانست شامل حال من باشد. انگار عمر آنها وداعی در پی نخواهد داشت و انگار تنها منم که باید با این جماعت و با این دنیای زیبا خداحافظی کنم! من خود نیز هر آن در انتظار خاموشی آفتاب درونم بودم. آری، بهراستی هم که فقط من بودم. چون من تومور دارم و هر آن ممکن است بمیرم! من از همهچیز طرد شدم، حتا دیگران هم کمتر پیش من میآمدند تا نکند ناگهان، آنها را نیز به شام مرگی که سفرهاش در من گسترانده شده دعوت کنم. کمتر از پنجاه و پنج سال است که من تومور دارم و هر آن ممکن است بمیرم!