گلاندام خواهر بزرگم یک کپی برابر با اصل از مادرم بود اما نه در زاییدن بچه که در داشتن حس مسئولیت مادرانه برای همهی ما! اگر مادرم میزایید و گلاندام را نداشت، هیچکدام بزرگ نمیشدیم. با اینکه شیرخشک کودکیام را او میخورد اما رنج زیادی بر دوشش بود. فرش و گلیم میبافت و در سرمای سخت بیجار مدام شست و رفت میکرد. یک بار استکانی را حین شستن شکست. از آن چیزهایی که مادرم با بدبختی تازه خرید بود. آنهم با قرض و سرافکندگی؛ آنهم برای مهمانانی که دست بردار نداریهایمان نبودند. او خیلی زود متوجه شد که شکسته. از من پرسید که کی استکانش را شکسته؟ و من که هفتهشت سال بیشتر نداشتم و خام بودم، گفتم گلاندام. بعد رفتم پی بازی.
گلاندام تمام کودکی و نوجوانیاش در حال بافتن آرزوهایش بود اما هرچه میبافت میفروخت و خرج کمبودهای زندگیمان میشد. او بافندهي بازنده بود! بیخبر از همه جا، یک آن پشتش سوخت. مادرم با تمام بیرحمی یک کتری آبجوش روی چراغنفتی را برداشت و بر پشت او ریخت. البته من ندیدم اما وقتی برگشتم با پشت سوزان آن دختر معصوم مواجهه شدم. یادآوری آن صحنه دیوانهام میکند. من خودم را مقصر میدانم. در قبال زحمات بیدریغ خواهرم، ویران کردن تمام زندگی نداشتهمان هیچ بود. نباید از خطای او چیزی میگفتم. اگر میدانستم که مادرم این کار را با او میکند قطعاً تا آخر عمرم لال میشدم و نمیگفتم.
×××
سالهاست خواهرم او را بخشیده ولی مادرم هنوز شبها در خلوت، آهسته و بیسروصدا گریه میکند و ظرف دهها سال هر لطفی که تصور میکنید به او کرده اما دلش آرام نمیشود که نمیشود و خودش را هرگز نمیبخشد. نمیدانم در آن روز چه شد که مادرم دست به این کار زد؟ مگر یک استکان ارزش این حرکت بیرحمانه را داشت؟ قطعاً نه. اما بحران زندگی ما فاجعهبار بود. حرکتی که فقط یک بار اتفاق افتاد و آن یکبار هم از مادرم انتظار نمیرفت. شاید حساسیت مادرم نسبت به مهمان با آن روحیهی مهماننوازیش کار دستش داد! شاید هم تحمل شکستن آن چیزی را نداشت که نمیتوانست دوباره از نو بسازدش! شاید هم از دست پدرم عاصی بود و روی دخترش عصبانیتش را خالی کرد. شاید رنج سختیهای پیدرپی قدرت تفکر را از او گرفته بود. من بسیار در دلم سرزنشش کردم ولی گاهی میگویم از آدمیزاد هر کاری برمیآید حتی قتل!
آنجا بود که فهمیدم آدمهای خوب کماند؛ آدمهای بد اندک؛ مابقی در شرایط متفاوت، رفتار متفاوت دارند!
به همین خاطر من همه را خاکستری میبینیم. گاهی سر پیری تابوشکنیهایی هم میکردم!
مادرم بیدریغ محبت میکرد در کوچه و شهر زبانزد بود. در خانه، کلانتری میکرد اما بسیار دلسوز بود. غیر این حرکت عجیبش چیزی از او ندیدم. سالهای کودکی که بیمار بودم او به هر در و دیواری زد تا پول قرض کند اما همسایگان از ما بدبختتر بودند. ناچار چادرش را سر کرد و مرا به دکتر برد. مطب دکتر توکلی. نه کاپشن داشتم و نه پول ویزیت و نه پول دارو. چنان مریض بودم که انگار در آستانهی مرگم. مادرم که خانزاده بود را تا این حد سرافکنده ندیده بودم اما برای نجات من به روی خود نیاورد و اشکش جلوی دکتر درآمد. دکتر، رایگان ویزیتم کرد، پول داروهایم را داد و حتی هزینهی خرید یک کاپشن. که یک کاپشن بادی را از تاناکورا خریدیم (اولین و تنها خرید من از تاناکورا هم همین بود) و با درمان آن پزشک، من بهبود یافتم. شاید محبتهای مادرم به دیگران، جبران لطف آن دکتر بود برای حفظ زنجیرهی مهربانی. من نیز این را به عاریت بردم و از روزی که کار کردم به هرکسی که شناختم و نشناختم تا توانستم بیدریغ کمک کردم. میلیونها تومان بیشتر از آنچه آن دکتر کرد. حتی اگر آن پزشک، محبتش را نمیرساند من یک حلقه از زنجیرهی مهربانی میمانم.