هادی احمدی (سروش):

بعد از دو سال رفتن با اتوبوس از سرصبح تا پاسی از شب، بالاخره در رباط‌کریم یک زمین نیمه‌کاره که فروشنده فقط ستون‌‌های پارکینگش را بنا نهاده و توی ساخت مانده بود را خریدم. والدینم و برادران کوچکم را به تهران آوردم.

پیش از آن، یک واحد از برج‌های ۶۰ واحده در تهرانسر را بیعانه کردم. با خانواده هماهنگ کردم که فلان روز اثاث‌کشی کنند و به تهرانسر بیایند. قرار بود در روز موعود موجر پول رهن را بگیرد و کلید را تحویل دهد که دقیقاً همان روزی که یک خاور وسایل توی تهران ویلان می‌چرخید، موجر غیبش زد! و من شدم باعث و بانی آوارگی خانواده‌ام!

موجر، یکی از آدم‌های وزیر بود و ظاهراً شبیه همیشه برای یک برنامه‌ی ناهماهنگ شده‌ی دولتی! رفته بود قم. در همان حین باران شدیدی بارید و مجبور شدم بیعانه را پس بگیرم و دنبال جای دیگری باشم. اما هیچ خانه‌ای خالی نبود. تا پاسی از شب تمام منطقه را گشتیم که بی‌فایده بود. رنج خستگی و آوارگی والدینم و بدعهدی آن موجر تمام روحم را می‌خراشید. از طرفی راننده مدام می‌گفت باید برود سر کار دیگری! باید فکری می‌کردم پس کل اثاثیه را در خانه‌ی اصغر تخلیه کردیم و ناچاراً بجای تهرانسر، سر از رباط‌کریم درآوردیم و چند روز بعد همان‌جا یک آپارتمان اجاره کردیم! دوست داشتم آنان را تهران‌نشین کنم نه حاشیه‌نشین. پول زیادی برای رهن یک واحد بزرگ فوق امکانات کنار گذاشته بودم اما ورق به گونه‌ای دیگر برگشت تا در شهرهای اطراف تهران بمانیم و ساخت‌وساز کنیم.

پدر و مادر پیرم که سال‌ها در خانه‌ی ویلایی زندگی کرده بودند مجبور شدند در طبقه‌ی چهارم یک آپارتمان بدون آسانسور ۶۰ متری زندگی کنند. دقیقاً آنان حبس شده بودند. آن دو که مدام بیرون می‌رفتند اکنون شبیه جوجه‌های رنگ‌شده کز کرده بودند، انتظار نداشتند با این فلاکت به مقصد برسند. با این‌حال به‌طرز عجیبی به من باور داشتند و برای هدفی که داشتم بخوبی خودشان را تطبیق دادند. در حین ساخت ساختمان بودیم که به‌شدت کم آوردیم دقیقاً شبیه فروشنده‌ی همان سازه‌ی نیمه‌کاره. مجبور شدیم خانه‌ی پدری را در بیجار بفروشیم، ۱۶ میلیون تومان. سال ۱۳۹۰. تصور این‌که تمام سرمایه‌ی پدرم ۱۶ میلیون بود دردناک بود. این پول حتی به میلگردهای ساختمان هم به زور می‌رسید، اما مهم مبلغ نبود؛ مهم رسیدن به موقع بود. درست به موقع به دادمان رسید! من و مهدی صبح تا شب شرکت بودم. شب تا پاسی از شب سر بنایی و روزهای تعطیل، شبکه، تدریس می‌کردم. بسیاری از شب‌ها از تعهد عدم پاس شدن چک‌هایم کابوس می‌دیدم. پرداخت نشدن یک ریال از طلب دیگران، جهنمی برای من رقم می‌زند.

حُسن آوردن خانواده به تهران این بود که بلافاصله مهدی و رسول کار پیدا کردند. بهرحال دو لیسانسه‌ی مترصد فرصت و تشنه به تجربه و یادگیری باید هم در تهران برایشان کار جور می‌شد. که تا سال‌های دیگر اگر در بیجار می‌ماندند جز بیکاری چیزی عایدشان نمی‌شد. همین بی‌امکاناتی غرب کشور بود که مردم را مهاجر این شهر و آن شهر و این کشور و آن کشور کرد. به لطف توهمات خمینی در همان وصیت‌نامه‌ی الهی سیاسی‌اش!

تلخ بود. قفسی ساخته بودیم برای والدین که بسیار ناخوشایند بود و یادآور روزهای تنگدستی دهه‌ی شصت لعنتی!

با این وجود، خیلی زود رسول را از سر کار برداشتیم تا پیمانکار ساختمان باشد؛ او آدمی بسیار صبور، فنی‌کار و دوست‌داشتنی است و رشته‌ي تحصیلی‌اش هم معماری بود. بنابراین فکر کردیم بهترین فرد برای این کار اوست. همه باهم در کار ساخت و تأمین هزینه‌ی ساخت ساختمانی سه طبقه اقدام کردیم. بماند که چه کش و قوس‌هایی با فروشنده، شهرداری و کارگران و اوستاکارها داشتیم. این اولین بنای مشترکمان بود. اولین تجربه‌ی ساخت‌وساز در تمام طایفه که خروجی نهایی شبیه یک شاهکار بود تا یک ساختمان!

در طایفه‌ی ما هیچ معمار و سازنده‌ای نیست. هیچکس بساز بفروش و یا بساز بنداز نیست. آدم‌های خیلی معمولی که با بدبختی تمام، یک خانه‌ی ویلایی یا یک واحد آپارتمانی می‌خرند و اغلب‌شان تا زمان مرگ در آن زندگی می‌کنند. کمترین نرخ تغییر و تنوع را در آشیان زندگی‌شان می‌شود دید. شاید بیشترین تغییر، رنگ نقاشی دیوارها یا برداشتن سراشیبی دم در تبدیل کردن آن به چارتا پله باشد.

اما خانواده‌ی ما همیشه درحال و ساخت و ساز بود! البته فقط روی تنهاترین بنای متروکه‌ و کاه‌گلی که در آن زندگی می‌کردیم. از روزی که پدرم با قرض و قول آنجا را خرید، هر سال یک گوشه‌اش را تغییر می‌دادیم بیشتر از ۳۰ سال طول کشید تا یک خانه‌ی دهاتی ۱۴۰ متری با یک سالن ۸۰ متری و یک اتاق پله‌خور با حیاط دراندشت و دیوارهایی به قطر یکی دو متر را به یک خانه‌ی ویلایی معمولی و مثلاً استاندارد امروزی تغییر دهیم. بطوری که آشپزخانه داشته باشد. دو تا اتاق خواب هم‌تراز؛ سالنش، پذیرایی باشد نه کاروانسرا! ورودی‌ حیاطش ماشین‌رو باشد (درهرحالی‌که هرگز ماشین نداشتیم!) دیوارهایش با قد حدود دومتر و قطر ۴۰ سانت باشد. پنجره‌ داشته باشد. بجای سنگ‌های عظیم‌الجثه، آجر در ستون‌ها و دیوارها بکار رود، بجای متقال سقف، گچ و رنگ باشد و بجای تیرچوب سقف، تیرآهن.

خلاصه برای این‌که یک خرابه را مبدل به یک خانه‌ی درخور زیستن بکنیم هرسال بنایی داشتیم و البته هرسال خون جگر خوردن. چون گاهی بخاطر نداشتن پول کافی، پروژه‌ي سیمانکاری دیوار تا نصفه پیش می‌رفت. یا جوشکاری درب فلزی آشپزخانه می‌افتاد سال بعد! یا بخشی از پشت‌بام، ایزوگام می‌شد؛ بخشی دیگرش قیرگونی و بی‌پولی‌اش می‌شد قسمت گونی خالی!

تقریباً همگی در آن خانه بزرگ شدیم. اما آن را بعد از ۳۰ سال تلاش برای بازسازی، فروختیم تا از سازه‌ای با این همه قدمت و تلاش، حظ نبریم. ۳۰ سال ساخت‌وساز از ما سازنده‌ی آپارتمان نساخت.

تا آنکه درست بعد از فروش این بنای قصص‌‌الطویله در یک اتفاق غیرقابل‌ پیش‌بینی و تصادفی، اولین ساخت و ساز از نوع آپارتمان‌سازی در کل طایفه و کل زندگی‌مان را آغاز کردیم. ساخت یک آپارتمان چند واحده با استاندارد مهندسی معماری امروزی حرکت جسورانه و البته احمقانه‌ای بود چون این نیز با بدبختی و بی‌پولی شدیدی ساخته شد. با این تجربه فهمیدیم ساخت‌وساز واقعی چیست. چقدر هزینه دارد و چقدر طول می‌کشد ساخته شود؛ اما این پروژه با این‌که پول ساخت داشتیم، تجربه‌اش را داشتیم و زمان و انرژی‌اش هم قابل محاسبه بود اما دیگرهرگز بنایی نساختیم حتی در حد تعویض یک پله‌ی دم در‌!

این ساخت و ساز اولین و آخرین تجربه‌ی فشرده بود. اکنون می‌ترسیم، بسازیم. چون فهمیدیم ساخت‌وساز چیست. چقدر هزینه دارد و چقدر طول می‌کشد ساخته شود!

گاهی ندانستن، سبب بروز جسارت برای کسب تجربه‌ی جدید می‌شود و گاهی داشتن تجربه، جسارت آدمی را از بین می‌برد. ما آدم‌ها اکثر تصمیمات بزرگ و فوری را در زمانی که جسور و ناآگاهیم می‌گیریم. وقتی آگاه می‌شویم جسارت کمتری داریم و زیاد تعلل و دست‌دست می‌کنیم زیرا آگاهی، محافظه‌کاری بهمراه دارد.

مهدی در بیمه سینا شاغل بود و بعدها در بانک ملت استخدام شد. با بدبختی تمام بالاخره بعد از ۹ ماه، کار شبانه‌روزی، عملیات ساخت به پایان رسید البته با اجاره دادن ارزان واحدها، پیش از اتمام کار ساخت، چون بیش از ۱۱۰ میلیون خرجش کرده بودیم و برای قسمت نازک‌کاری هیچ پولی نداشتیم. این یعنی ماه‌ها نخوردیم و ننوشیدیم و نپوشیدم و چند نفر سه شیفت کار کردیم. سرانجام این هدف مشترک، ما را برای نخستین بار صاحب‌خانه کرد! اگرچه سال‌ها طول کشید که رهن مستاجران را بدهیم تا تک‌تک بتوانیم در واحدهای ساخته شده، ساکن شویم اما در آخر با ازدواج من و مهدی، فقط پدر و مادرم و رسول و احسان موفق شدند در واحدهای خود ساکن شوند... و این انگار مغایر با هدف و رؤیای مادرم بود که دوست داشت همگی کنار هم باشیم. شاید اگر می‌دانست با ازدواجمان کنارش نمی‌مانیم هرگز به تهران نمی‌آمد یا خانه‌اش را نمی‌فروخت و یا ...

جدایی من بسیار او را رنجاند و گریاند اما ناگزیر بودم. و سپس جدایی مهدی که ضربه‌ی آخر را زد.


ادامه‌ مطلب در صفحه‌ بعدی...
0 0 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

0 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x