شطرنج از روز ازل بدون هیچ جرم بر روی سرم چه ها نوشتند این بخت سیه که بر من افتاد از بخت همه جدا نوشتند من مهره ی بی قراری مانم در صفحه ی خالی از نوازش با هر حرکت که من بکردم گفتند:« خطا!»، خطا نوشتند جرمم حرکت در این سیاهی بی آنکه رَوَم به روشنایی من خانه نشینم و چه افسوس در خانه ی من جفا نوشتند این صفحه ی زشت زندگانی ست تا روز ابد که ماندگار است بیچاره دلم همیشه می گفت « آواره مرا چرا نوشتند!؟» هر جا که لبی به خنده آید صد دلخوش و مست در آن حضورند هر جا که غمی ز در درآید در خانه ی او مرا نوشتند ناچار رَوم دراین سیاهی بی آنکه بُود مرا پناهی گفتند بسی که: « آفرین!» را در متن دلم نوا نوشتند خوشحال شدم دمی از این کار گویا که بُود مرا چو دلدار در بازی قلعه و رخ اسب از قصه ی شه، گدا نوشتند ناگه به نوای کیش خواندند آن دم که رسیده ام به بن بست گفتم: « چه عجب چنین سزاوار!!؟» گفتا: « که خموش روا نوشتند.» گفتم: « چکنم در این سیاهی!؟» با معنی کیش و ذلت و درد؟ گفتا: « که دراین لحظه هایی، در فکر همه فنا نوشتند.» گفتم: « چه عبث که بوده بازی، ای آن که کنون تو سرفرازی!؟» گفتا: « که مخور غصه، ای دوست، اکنون که تو را دعا نوشتند!» با ذکر دعا و خواهش و عشق از بیم فنا که رَسته بودم هر کس که مرا دهد چو دردی یک نسخه ازین دوا نوشتند با یک حرکت رها شدم من از خیل غم و نوای آن کیش گفتند که: « فریب خورده ای، دوست؛ در بازی تو ادا نوشتند!» ناگه چو غریب مانده در راه از چاله فتاده ام بدین چاه گفتا: « که شدی تو مات و افسوس، این بُرد ز ازل به ما نوشتند!» فریاد و غمی ز دل بر آمد از بازی تلخ زندگانی گفتند: « مگو تو کفر و کفران، آن درد تو از عطا نوشتند!» گفتم: « چه عجب عطا نوشتند، در صفحه ی زشت این اسارت؛ گر فضل و عطا نمی نوشتند، این بخشش غم کجا نوشتند!؟» -: « با درد به جان چو سازم این دم، با زخم اجل به پیکر من!؟» گفتند: « نی است چاره جز مرگ، این زخم تو بی دوا نوشتند!» این بازی زشت زندگی بود تا روز ابد ز بندگی بود هیهات دلم همیشه می گفت: « بیچاره مرا چرا نوشتند؟»
خیلی زیباست دست مریزاد 🙂