امروز صبح، شتابزده از بانک پریدم بیرون. داشتم از پلهها پایین میآمدم غافل از اینکه یخ زده؛ در پلهی سوم، سُر خوردم و چند بار به انواع و اقسام اشکال هندسی، کجومعوج شدم تا زمین نخورم.
انگار پلهها ناگهان تصمیم گرفتند مرا پس بزنند. بدنم مواج شده و به عقب و جلو متمایل شد، و برای چند ثانیهای که طولانیتر از یک عمر به نظر میرسید، در هوا معلق ماندم.
نه نردهای بود که دستم را بیهدف به آن متکی کنم و نه یاوری؛ در حرکتی که تلفیقی از اسکیتسواری ناشیانه و یوگای بیاختیار بود، بین زمین و آسمان معلق شدم.
با هر تقلایی که میکردم، سُر روی سُر میخوردم، مثل تکه چوبی که روی رودخانهی یخزده سرگردان است. در آخر، با چند دست و پا زدنِ دیوانهوار، موفق شدم تعادلم را بازیابم و با هر بدبختیی بود چند پلهی باقیمانده را رد کردم؛ بالاخره روی پلهی آخر ایستادم، نفسزنان و بهتزده.
شک نکنید اگر میافتادم قطعبهیقین مُرده بودم!
×××
چون به پشت سقوط میکردم و سرم صاف میخورد به لبهی پلهی قبلی.
سریع فریاد زدم و خطاب به هیچکس، گفتم:"مراقب باشین پلهها یخ زده!"
دیدم مرد بانمکی(!) که مسنتر از خودم بود از گوشهای دیگر دوان دوان رسید و پلهها را چک کرد و دید که حق با من است. با خنده پرسید:"خوبی؟ چیزیت که نشده؟"
گفتم:"نه ردش کردم :)"
گفت:"الان حلش میکنم."
پرسیدم: "چطور؟"
گفت:"همیشه توی ماشینم نمک هست؛ برم بیارمش بپاشم رو پلهها، خدا رو خوش میاد؛ خوبه که هیچیت نشده شاید یه بندهخدای دیگری اینقد خوششانس نباشه!"
×××
لذت بردم از حس مسولیتپذیریش؛ درحالیکه هیچ ربطی به او نداشت و حتی مشتری بانک هم نبود و از آن پله هم بالا و پایین نکرد.
داشتم فکر میکردم منکه عاشق نمکم و حتی نمک را هم با نمک میخورم چرا توی ماشینم نمک نداشتم!؟
www.Soroushane.ir
جالب بود نمیدونستم توی یه زمین خوردن اینهمه حرف نهفته باشه احسنت به ذهن خلاقت
عزیزی مهدیجان. کلاً من زیاد آب میبندم به یه اتفاق کوچولو 🙂