هادی احمدی (سروش):

امروز صبح، شتابزده از بانک پریدم بیرون. داشتم از پله‌ها پایین می‌آمدم غافل از این‌که یخ‌ زده؛ در پله‌ی سوم، سُر خوردم و چند بار به انواع و اقسام اشکال هندسی، کج‌ومعوج شدم تا زمین نخورم.
انگار پله‌ها ناگهان تصمیم گرفتند مرا پس بزنند. بدنم مواج شده و به عقب و جلو متمایل شد، و برای چند ثانیه‌ای که طولانی‌تر از یک عمر به نظر می‌رسید، در هوا معلق ماندم.
نه نرده‌ای بود که دستم را بی‌هدف به آن متکی کنم و نه یاوری؛ در حرکتی که تلفیقی از اسکیت‌سواری ناشیانه و یوگای بی‌اختیار بود، بین زمین و آسمان معلق شدم.
با هر تقلایی که می‌کردم، سُر روی سُر می‌خوردم، مثل تکه چوبی که روی رودخانه‌ی یخ‌زده سرگردان است. در آخر، با چند دست و پا زدنِ دیوانه‌وار، موفق شدم تعادلم را بازیابم و با هر بدبختیی بود چند پله‌ی باقیمانده را رد کردم؛ بالاخره روی پله‌ی آخر ایستادم، نفس‌زنان و بهت‌زده.
شک نکنید اگر می‌افتادم قطع‌به‌یقین مُرده بودم!
×××
چون به پشت سقوط می‌کردم و سرم صاف می‌خورد به لبه‌ی پله‌ی قبلی.
سریع فریاد زدم و خطاب به هیچ‌کس، گفتم:"مراقب باشین پله‌ها یخ زده!"
دیدم مرد بانمکی(!) که مسن‌تر از خودم بود از گوشه‌ای دیگر دوان دوان رسید و پله‌ها را چک کرد و دید که حق با من است. با خنده پرسید:"خوبی؟ چیزیت که نشده؟"
گفتم:"نه ردش کردم :)"
گفت:"الان حلش می‌کنم."
پرسیدم: "چطور؟"
گفت:"همیشه توی ماشینم نمک هست؛ برم بیارمش بپاشم رو پله‌ها، خدا رو خوش میاد؛ خوبه که هیچیت نشده شاید یه بنده‌خدای دیگری اینقد خوش‌شانس نباشه!"
×××
لذت بردم از حس مسولیت‌پذیریش؛ درحالی‌که هیچ ربطی به او نداشت و حتی مشتری بانک هم نبود و از آن پله‌ هم بالا و پایین نکرد.
داشتم فکر می‌کردم من‌که عاشق نمکم و حتی نمک را هم با نمک می‌خورم چرا توی ماشینم نمک نداشتم!؟
www.Soroushane.ir


5 1 رای
امتیازت به این مطلب؟
عضویت در سایت
اطلاع رسانی
guest

2 نظر
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهدی
مهدی
13 روز قبل

جالب بود نمیدونستم توی یه زمین خوردن اینهمه حرف نهفته باشه احسنت به ذهن خلاقت

error: لینک های همرسانی مطلب در سمت چپ صفحه هست دوست داشتی به اشتراک بگذار!
2
0
نظرت مهمه حتماً بنویس!x