هرچه ما در زبالههای بزرگ شهر میگشتیم فقط دو برادر بودند که با اندکی جستجو خرواری مس و روی بدست میآوردند اما ما کوهی از پلاستیک که کثافت و حجم بیهودهاش درست به مانند درآمدش هم ناچیز و کثیف بود را بدست میآوردیم که ارزشی نداشت.
ما هم دنبال مس و روی بودیم؛ این دو گرانبها بودند؛ تمیز بودند و پولش نقد. اما درست بهمانند مرواریدی، پنهان میشدند بین هزاران صدف. با این تفاوت که اینها مروارید بودند اما صدفها، زبالههای باستانی.
درغیراینصورت ناچار بودی انبوهی پلاستیک را با کونی بزرگی کول کنی و بعد از رسیدن به مقصد اندکی تمیزشان کنی و بعد بفروشی به چُس تمن!
×××
بخشی از کودکی من در زبالهدانی بزرگ شهر و نه در کوچهها سپری شد؛ شاید بدین خاطر بود که خیابانها فاقد سطل زباله بودند وگرنه نیازی نبود به گورستان زبالهها که کیلومترها با شهر فاصله داشت برویم.
همیشه در یک ناعدالتی عجیب بسر میبردم. عدالت آن نیست که همه به یک اندازه تلاش کنند، بلکه آن است که شانس، به یک اندازه تقسیم شود!
×××
تفاوت ما با آن دو برادر، تفاوت ارزشها و تلاش در میان انبوه بیهودگیها بود. یافتن یک چیز قیمتی بواقع شانس بود و بطرز عجیبی آنان همیشه خوششانس بودند؛ بااینکه نحوهی جستجو و مقصود جستجو یکی بود!
شاید ارزشمندترین مهارت در زندگی، توانایی تشخیص مروارید در میان صدفهای پوچ باشد؛ توانایی که من نوعی آن زمان نداشتم یا داشتم و شانس یارم نبود.
×××
تمام هوش و ذکرمان شده بود مسی و روی؛ اما روی به هرجایی میانداختیم پوچ بود و پلاستیک. چرا این فلزهای گرانبها نصیبمان نمیشد؟ مشکل کجا بود؟
گاه حسودیام میشد به آن دو برادر خوششانس و گاه زمین و زمان را لعنت میفرستادم.
چندین سال، هر سهماههی تابستان، شاغل زبالهدانی شهر بودیم؛ بیآنکه جز خرحمالی چیزی نصیبمان شود.
تا آنکه درست در اوج ناامیدی و تکرار مکررات، یک روز ظهر تابستانی درحالیکه از تشنگی داشتیم میمردیم یک انگشتر نازک زنانه در زیر تلهای از خاک با زبالههای سوخته که مشامت را پر از نفستنگی میکرد یافتیم؛ در محل دفن گوشتهای فاسد و در کمین لاشخورها و کلاغان سیاه.
شبیه بسیاری از اشیای بیهوده، بیهوده بنظر میرسید؛ اما فرم قدیمی و زیبایی داشت. آن را به خانه آوردیم و در یک شک بسیار و آزمایشی ساختگی در آبجوش انداختیم و سپس کمی سوزاندیم.
واو! طلا بود!
www.Soroushane.ir