داستان بازرگان و طولیاش در قصههای مولانا را شاید شنیدهاید که تکرارش نمیکنم.
فقط اینکه طوطی هندی با هوشمندی به طولی بازرگان یاد داد که "بمیر تا زنده شوی."
طولی بازرگان وقتی این را شنید، خودش را به مردن زد؛ و بازرگان او را از قفس بیرون آورد و او جهید.
چیزی شبیه کتاب "دیوانه از قفس پرید!"
مولانا، زنده شدن را در مرگ میدانست: بمیرید بمیرد ازاین مرگ نترسید....
اما نه مرگ تصادفی و احتمالی که مرگ ارادی. بعبارتی: "راز آزادی در مرگ ارادی است!"
×××
این مرگ ارادی چیزی است شبیه نوشیدن جام مثلاً زهر از دست پادشاه؛ که میخواست زنان حرمسرایش را امتحان کند.
مرگ ارادی، ایمان به پذیرش مرگ است که یکجور خود را به موشمردگی زدن نیز هست؛ بنابراین تفاوت دارد با خودکشی.
×××
مرگ ارادی که مولانا از آن سخن میگوید، در واقع نوعی مرگ نفس است؛ رهایی از تعلقات، وابستگیها و حتی هویتی که ما برای خود ساختهایم. در همهی این حکایتها، این یک مرگ نمادین برای رهایی از قفس (که میتواند زندان جسم، ذهن یا حتی دنیای مادی باشد) هست.
پذیرش مرگ ارادی یا مرگ استعاری، بیشتر شبیه به یک آزمایش آگاهانه است؛ مثل تسلیم شدن در برابر یک حقیقت دردناک اما ضروری.
شاید بتوان گفت: مرگ ارادی، نوعی بازی شطرنج با سرنوشت است؛ جایی که گاهی باید یک مهره را فدا کرد تا بتوان شاه وجودت را نجات داد!
×××
تنها آنکه جرأت مردن دارد، شایستهی زندگی دوباره است! ولی پرسش اصلی این است آیا میتوان بدون مردن، آزاد شد؟
www.Soroushane.ir