قرار نبود هرگز زن بگیرم، نه اینکه از زن فراری باشم بلکه جدای از "ارادهی معطوف به حیات" شوپنهاور و علیرغم میل شدیدم به مادگان و مادیان، پا میگذاشتم روی نفسم که من زنبگیر نیستم و البته خداییش نگرفتم تا نزدیکای ۳۳ سالگی. که یک رکورد نشکستنی زدم در طایفهای که حداکثر سن ازدواج ۲۰ و اندی سال بود.
هیچ دلیل و برنامهای هم برای این کار نداشتم.
×××
توی آن مدت هرکسی تلاش میکرد منصرفم کند و سرم را به آخوری گرم؛
فکر میکنم یکی از رکورددارترین پسرانی هم هستم که به اجبار میرفتم خواستگاریهایی که هیچ میلی نداشتم.
پیش از رفتن میگفتم:"خوشم نمیاد."
میگفتند: "نمیخورنت که! حالا بریم دختره رو ببین، شاید خوشت اومد!"
و ناچار برای فرار بسمتش میرفتم!
×××
رفتن به خواستگاری این و آن، کلاً شده بود عادتی که برای بستن دهن اطرافیان همراهیشان میکردم؛ کمی غُر میزدم اما شیرینی میخریدم و میرفتیم منزل دختر مشتاق یابوی سفید! 🙂
ده دقیقه عصاقورت داده مینشستم. سپس بوقت صحبت خصوصی در اتاق، حسابی با دختر خانم Love میترکاندم. ازآنجایی که شوخم و حرّاف، خانم مشتاق بشدت مجذوب میشد و بعد از اتمام گفتهها میپرسید:"نظرت نهاییت چیه؟" میگفتم:"خبر میدم!"
تمام آمالهای آن طفل معصوم را به بازی کلامم میگرفتم؛ مریض بودم انگار. خب لامصب تو که قصدت ازدواج نیست و اهل رفیقبازی هم نیستی گه میخوری اینقدر حس خوب و حرفهای خوب میزنی که طرف مقابل فکر کند چه پُخی هستی!
ولی میکردم دلیلش الان بر من روشن نیست. 🙂
شاید میخواستم تا لحظهی آخر به همه نشان دهم من خواستم اما به دلم ننشست!
×××
همیشه بجای اینکه پسر پیگیر و منتظر پاسخ بله یا خیر دختر باشد دخترانی که به خواستگاریشان میرفتم پیگیر بودند و صدالبته من چُسکنم همیشه توی پریز بود میگفتم:"ازش خوشم نیامد!"
این کافی بود تا اقوام، کیرشان را از کونم بکشند بیرون.
چون دیگر بهانهای نداشتند. همراهیشان کرده بودم. شیرینی خریده بودم. خواستگاری رفته بودم، فقط خوشم نیامده همین!
×××
خوشحالم که تمام کسانی که به خواستگاریشان رفته بودم شوهر کردهاند. حتی آنانی که هرگز امیدی به ازدواجشان نبود. مثل اینکه باید مرا زیارت میکردند تا نور رهنمود تاهلی را در آیندهشان بپاشم.
شده بودم پیامبر ازدواج دیگران؛ معجزهآور شفابخش عَزَبان و معذبان و مکذبان.
×××
شاید نیچه اگر زنده بود میگفت: 'هر خواستگاری که نمیکُشد، شما را به ازدواج قویتر میکند!'
www.Soroushane.ir